زندگینامه یک یوگی
برگ ۲۲۸
یک روز پدرم به رانچی آمد تا رضایت پدریش را بالاخره به من بدهد. او آنرا
از من مدتها دریغ کرده بود، چرا که بخاطر اینکه پیشنهاد شغلی در راه آهن بنگال ناگپور را رد
کرده بودم از من دلخور بود.
او به من گفت: "پسرم، من حالا از تصمیمت در زندگی خشنودم. از این که تو
را میان این نوجوانان شاد و مشتاق میبینم خوشحالم. جای تو اینجاست نه
میان جدول برنامه های بیجان راه آهن." او برای گروهی از بچه ها که گرد من
آویزان بودند دست تکان داد. او با چشمانی خندان گفت: "من تنها هشت بچه
داشتم. اما حال و روز تو را میتوانم احساس کنم!"
با یک باغ میوه بزرگ و بیست و پنج هکتار زمین خالی، شاگردان و معلمان و
خودم همگی ساعات خوش بسیاری را در آن محیط ایده آل گذراندیم. حیوان خانگی
زیاد داشتیم، از جمله یک آهوی جوان که بچه ها خیلی او را دوست
داشتند. خود من هم چنان عاشق این آهو شده بودم که میگذاشتم در اتاقم
بخوابد. سر سپیده دم، این موجود کوچک برای نوازش صبحگاهی بسراغ رخت خواب
من میامد.
روزی زودتر از مطابق معمول حیوان را غذا دادم، چونکه باید برای کاری به
شهر رانچی میرفتم. به بچه ها سفارش کردم که به آهو غذا ندهند تا برگردم،
اما یکی از پسر ها حرف گوش نکرده بود و شیر زیادی به بچه آهو داده
بود. آنشب وقتی به خانه بازگشتم خبر بد را شنیدم: "آهوی کوچولو از بس که
خورده در حال مردن است."
من با حلقه های اشک به چشمانم آهوی به ظاهر بیجان را روی پاهایم
گذاشتم. رقت بار دعا کردم تا خدا جانش را سالم نگاه دارد. چند ساعت بعد،
حیوان کوچک چشمانش را باز کرد و ایستاد و یواش و نحیفانه شروع به راه
رفتن کرد. همه مدرسه پر شد از فریاد شادی.
اما درس بزرگی آنشب به من الهام شد که هرگز فراموشش نمیکنم. من تا دو صبح
با آهو ماندم تا خوابم برد. آهو در خواب پیشم آمد و با من صحبت کرد:
"داری جلوی مرا میگیری. بگذار بروم. بگذار بروم!"
در خواب پاسخش دادم: "باشد."
بلافاصله بیدار شدم و فریاد کشیدم: "پسران، آهو دارد میمیرد!" بچه ها به
کنارم هجوم آوردند.
من بسوی گوشه اتاق که او را گذاشته بودم دویدم. حیوان یک زور آخر را برای
تکان خوردن زد و خود را بپای من کشاند و سپس مرده افتاد.
<
>
>>