زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۲۳

فصل ۱۳
قدیس بیخواب

"خواهش میکنم بگذارید که من به هیمالیا بروم. امید دارم که آنجا در تنهایی بی وقفه به الوهیت مستمر برسم."

واقعا یک بار چنین واژگان قدرنشناسانه ای را خطاب به استاد گفتم. اوهامی پیش بینی نشدنی که هر چندی یک مرید دچارش میشود به سراغم آمده بود. از مسولیت هایی که در خانقاه به عهده داشتم و از درس دانشگاه بی حوصله شده بودم. شاید این که آن هنگام تنها شش ماه از بودنم نزد سری یوکتشوار گذشته بود قدر ناچیزی از تقصیرم بکاهد. هنوز خوب مقام والای او را درنیافته بودم.

"مردم بسیاری در کوهپایه های هیمالیا زندگی میکنند; این دلیلی بر خداشناسی آنان نیست." این پاسخ با تامل و ساده به زبان آور گورویم آمد. "حکمت را بهتر است که از یک فرد حکیم خواست بجای کوههای ساکن."

بجای گوش دادن به تذکر آشکار گورویم، که او نه یک کوه آموزگار من است، من دوباره از او اجازه خواستم. سری یوکتشوار جواب دیگری نداد. من سکوت او را نشانه رضایت دانستم، تفسیری نابجا که از روی راحتی طلبی گزیده میشود.

همان شب در خانه کلکته مان سرگرم بستن بار سفر شدم. چند قلم چیز را در پتویی بستم. بیاد آوردم که چند سال پیش هم بقچه ای مشابه از پنجره زیر شیروانی مخفیانه به کوچه انداخته بودم. با خود گفتم که شاید بار دیگر هم فرارم بسوی کوهستانهای هیمالیا دچار سرنوشتی شوم شود. آن بار اول شور و حال روحانی بالایی داشتم. اما این بار اندیشه رفتن از پیش گورویم در وجدان سنگینی میکرد.

بامداد روز بعد به سراغ بهاری پاندیت معلم سانسکریتم در اسکاتیش چرچ کالج رفتم.

"آقا، با من از دوستی گفته بودید که یک مرید بزرگ لاهری مهاشایاست. لطفا نشانی او را به من بدهید."



< > >>