زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۲۴
"مقصودت رام گوپال مازومدار است. من او را 'قدیس بیخواب' صدا میکنم. او
همیشه در یک حالت خلسه آگاهی بیدار است. خانه اش در رانباجپور نزدیک
تاراکسوار است."
از ایشان تشکر کردم و بی درنگ با قطار راهی تاراکسوار شدم. امید داشتم تا
دلواپسی هایم را با شنیدن این پند از "قدیس بیخواب" که برای مدیتیشن به
کوههای هیمالیا سربگذارم آرام کنم. شنیده بودم که رفیق بهاری پس از سالها
تمرین کریا یوگا در غار های تنها به تعالی رسیده بود.
در تاراکسوار به حرمی مشهور رسیدم. هندو ها آنرا به اندازه
احترامی که کاتولیک ها برای محراب لوردس در فرانسه دارند محترم
میشمرند. معجزه های شفاس بسیاری در تاراکسوار رخ داده اند، از جمله برای
یکی از اعضای خانواده من.
مسن ترین عمه ام روزی برایم تعریف کرد "برای یک هفته آنجا در حرم
نشستم. با روزه کامل برای شفای عمویت سارادا از بیماری مزمنش دعا
کردم. روز هفتم دیدم که گیاهی کف دستم ظاهر شد! جوشانده ای از برگها
آماده کرده و به عمویت دادم. بیماریش بلافاصله از میان رفت و هرگز باز
نگشته."
وارد حرم مقدس تاراکسوار شدم. در محرابش چیزی جز یک سنگ گرد دیده
نمیشود. محیط آن نه ابتدا و نه انتها دارد و اشاره گر شایسته ایست به
لایتهانی. سمبل های آسمانی حتی برای یک دهاتی هندو بی معنا نیستند. چه
بسا غربی ها او را به یک زیست انتزاعی متهم کرده اند!
حالت خودم در آن لحظه چنان سخت و سرد بود که میلی به تعظیم در برابر
نشانه سنگی نکردم. با خودم اندیشیدم که خداوند را باید در روح و جان جست.
بدون زانو زدن معبد را ترک کردم و تند به سوی روستای اطراف، رانباجپور،
براه افتادم. از رهگذری نشانی پرسیدم. او برای مدتی به فکر فرو رفت.
سرانجام او انگار که به او الهام شده باشد گفت: "وقتی که به تقاطع رسیدی سمت راست را بگیر و برو."
من راهی را که او به من نشان داده بود گرفتم و به لب آبراهی براه
افتادم. شب شد. حومه روستای جنگلی پر بود از برق کرم های شب تاب و زوزه
شغال های گوشه کنار. نور ماهتاب ضعیف تر از آن بود که دلگرمیی
بدهد. دو ساعتی همین طور ادامه دادم.
<
>
>>