زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۲۵
سرانجام صدای دلچسب زنگوله یک گله! فریادهایم بالاخره یک
روستایی را بکنارم آورد.
"دنبال رام گوپال بابو میگردم."
"کسی به این نام در ده ما نیست." صدای او بسیار مطمئن بود. "تو لابد
بازرس دروغگویی هستی."
به امید کاستن سوء ظن در ذهن سیاسی و آشفته او وضع و داستان خود را
برای او شرح دادم. او مرا به خانه خود برد و از من مهمان نوازی کرد.
او گفت "رانباجپور از اینجا دور است. در تقاطع باید به چپ میپیچیدی نه راست."
با خود اندیشیدم که چه دشمن بزرگیست آن راهنمای قبلیم برای مسافران. پس از یک
وعده لذیذ برنج درشت و دال عدس و کاری سیب زمینی و موز تازه من برای استراحت به اطاقکی
کوچک در گوشه حیاط رفتم. در نزدیکی صدای آواز روستاییان که به همراهی
مریدانگا* و سنج میخواندند به گوش میرسید. آنشب از خواب خبری نبود. عمیقا
دعا کردم که به یوگی مخفی رام گوپال هدایت شوم.
به محض اینکه نخستین پرتوهای سپیده دم به اتاق تاریکم افتادند راهی
رانباجپور شدم. پس از رد شدن از مزارع پرپشت آهسته از روی گیاهان خاردار
و خاک رس خشک عبور کردم. هر چندی به یک روستایی بر میخوردم که به من ندا
میداد که "تنها یک کروشا (سه کیلومتر) مانده." شش ساعت بعد خورشید
پیروزمندانه از افق به نصف النهار رسیده بود، اما من همواره احساس میکردم
که به رانباجپور تنها یک کروشا مانده.
نیمه عصر شد و من هنوز مسافر صحرای بی انتها بودم. گرمایی که از آسمان میریخت داشت
هلاکم میکرد. مردی آهسته به من نزدیک شد و من بسختی
بخودم جرات دادم تا سوال رایج را از او بکنم چرا که میترسیدم دوباره پاسخ
"تنها یک کروشا مانده" را بشنوم.
مرد غریبه جلوی من ایستاد. اندامی کوتاه و لاغر داشت و تنها دو چشم سیاهش
خیره کننده بود.
"قصد داشتم رانباجپور را ترک کنم اما چون هدفت نیک بود بر آن شدم که به
انتظارت بمانم." انگشتانش را جلوی صورت در حیرت مانده من تکانی
داد. "گمان میکنی که خیلی زرنگی که ناخوانده تصمیم میگیری که به سراغ من
بیایی؟ آن استاد بهاری حق آنرا نداشت که نشانی مرا به تو بدهد."
* طبل های دستی که معمولا در موسیقی مذهبی استفاده میشود.
<
>
>>