زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۲۶


چون میدانستم معرفی کردن خودم برای چنین استادی صرفا ابراز واضحات است خاموش ماندم، با مقداری دلی آزردگی از روی استقبالی که از من شده بود. حرفی که پس از آن به زبان آورد غافلگیرم کرد.

"بگو به من. فکر میکنی که خداوند کجاست؟"

"خوب مسلم است. او درون من و همه جاست." بی گمان سردگم بودنم آشکارا دیده میشد.

"همه جا و طرف، ها؟" مرد روحانی نیشخندی زد. "پس پسر جوان چرا دیروز جلوی لایتناهی در برابر نشان سنگی معبد تاراکسوار تعظیم نکردی؟* غرورت سبب آن مجازات شد که به دست رهگذری که راست و چپ برایش اهمیت زیادی ندارد راهت را گم کنی. امروز هم حتی بخاطر آن روز سختی داشته ای!"

از ته دل با او موافقت کردم. حیران بودم از چشم بصیری که جلوی من در اندام نحیف او جای دارد. از یوگی قوت شفابخشی تابیده شد. بلافاصله در این دشت سوزان خنک شدم.

او به من گفت: "یک مرید اغلب گمان دارد که راه او بسوی خداوند تنها راه است. یوگا، که بواسطه آن انسان الوهیت را در درونش میابد، بی گمان والاترین مسیر است: چنین لاهری مهاشایا به ما گفته. اما با رسیدن به حضرت حق در درونمان، بزودی درمیابیم که او در همه جای دنیای بیرونی هم هست. حرم های مقدسی چون تاراکسوار و دیگران به حق به عنوان مراکز هسته ای نیروی روحانی محترم شمرده میشوند."

نگاه سرزنش گر مرد روحانی به ناگاه ناپدید شد. حالا او با چشمانی مهربان به من نگاه میکرد. دستی به شانه ام انداخت.

"ای یوگی جوان، میبینم که از کنار استادت گریخته ای. او همه چیزی که نیاز داری از آن خود دارد. باید به نزد او بازگردی. کوه ها نمیتوانند گوروی تو باشند." رام گوپال داشت همان چیزی را به من میگفت که سری یوکتشوار بار آخر به من تذکر داده بود.

"هیچ اجبار الهیی خانه اساتید را به جایی خاص محدود نمیکند." مرد روحانی نگاهی به تعجب به من انداخت. "هیمالیا در هند و تبت حقی انحصاری برای داشتن قدیسان ندارد. آنچه که یک فرد حاضر نیست در درون خویشتن بیابد با این سو و آن سو رفتن پیدا نخواهد شد. به محض اینکه یک مرید حاضر باشد برای تکامل معنوی به آن سر دنیا هم شده سفر کند، گورویش همان اطراف پیدا میشود."



* این یادآور مشاهده داستایفسکی است: "او که در برابر هیچ چیز خم نمیشود هرگز از سر سختی و سنگینی خودش رهایی نمیابد."



< > >>