زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۲۷


با خود گفتم که او راست میگوید. بیاد آوردم روزی را که در خانقاه بنارس بدنبال نیایش هایم استادم سری یوکتشوار را در شلوغی بازار یافتم.

"آیا در خانه به اتاقی دسترسی داری که بشود در را بست و تنها بود؟"

"بله." با خود اندیشیدم که چقدر سریع مرد مقدس از کلیات به جزییات وارد شد.

"آن غار توست." چشمان یوگی نگاهی نورانی به من انداختند که هرگز فراموش نکرده ام. "آن کوهستان مقدس توست. آنجاست که ملکوت خداوند را خواهی یافت."

این واژگان ساده فکر هیمالیا را برای همیشه از سرم بیرون انداختند. در این دشت سوزان بود که از رویای کوههای همیشه برف گرفته بیدار شدم.

"ای مرد جوان تشنگی تو برای الوهیت ستودنی است. من عشق بزرگی نسبت به تو احساس میکنم." رام گوپال دستم را در دست گرفت و مرا به دهکده ای عجیب برد. کلبه های خشتی با برگ نارگیل پوشیده شده بودند و درهای ورودی آنها تزیین شده بودند.

قدیس مرا در سایه ایوان کلبه کوچکش نشاند. از من با شربت لیمو و نبات پذیرایی کرد و سپس در ایوان به حالت لوتوس (چهارزانو) نشست. چهار ساعتی بعد چشمانم را از مدیتشن باز کردم و دیدم که بدن نورانی با مهتاب یوگی هنوز تکان نخورده. در حالی که تلاش میکردم بخودم یادآوری کنم که آدمی با نان تنها جان نمیگیرد، رام گوپال بسویم آمد.

"میبینم که حسابی گرسنه هستی. غذا بزودی آماده میشود."

آتشی زیر اجاق رسی در ایوان برافروخته شد و چیزی نگذشت که برنج و دال روی برگهای بزرگ درخت موز پذیرایی شد. میزبانم نگذاشت که در کار آشپزخانه کمکی بکنم. "مهمان خداست." این ضرب المثل کهن هندی همواره ضرورت رعایت احترام مهمان را یادآوری کرده است. در سفرهای آینده ام از دیدن اینکه این رسم در شهرستانها و روستاهای کشورهای بسیاری رایج است شادمان شدم. این حس مهماندوستی در یک شهروند بخاطر دیدن چهره های فراوان غریبه کمرنگ تر میشود. در سکوت این روستای جنگلی کنار یوگی نشسته بودم. نور کمرنگ مغازه ها در دوردست بسختی دیده میشد. اتاق کلبه با نور زرد مرموزی دلپذیر بود. رام گوپال چند پتوی پاره ای برای خوابیدنم آورد. خودش روی حصیری نشست. روی تاثیر گیرایی روحانی او، به خودم جرات دادم که از او درخواستی بکنم.

"آقا، چرا به من یک تجربه سامادهی ارمغان نمیدهید؟"



< > >>