زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۳۸

فصل ۱۵
یک دزدی گل کلم

"استاد، هدیه ای برای شما! این شش گل کلم را با دستان خودم کاشته بودم. من از رشد آنها چون یک مادر برای کودکش مراقبت کرده ام." سبد سبزیجات را با تشریفات مرسوم تقدیم او کردم.

"ممنونم." لبخند سری یوکتشوار گرم تقدیر بود. "لطفا آنها را در اتاقت نگاه دار. فردا آنها را برای یک برنامه مخصوص شام نیاز خواهم داشت."

من تازه به پوری* رسیده بودم تا تعطیلات تابستان دانشگاه را در خانقاه کنار آب گورویم بگذرانم. این ویلای پر نشاط دو طبقه جلوی خلیج بنگال مینشیند.

بامداد روز بعد با طراوت نسیم دریایی و جذابیت محیط زود برخاستم. آهنگ خوش صدای بانگ سری یوکتشوار به گوشم رسید. نگاهی به گل کلم هایم انداختم و آنها را مرتب زیر تختم گذاشتم.

"بیا به ساحل برویم." استاد جلوی ما راه میرفت. من و چند مرید جوان در دسته های پراکنده به دنبال او براه افتادیم. گورو نگاهی اندکی پرخاشگر به ما انداخت.

"وقت برادران غربی ما با هم راه میروند، اغلب غرورمندانه موزون قدم برمیدارند. خوب، حالا لطفا در دو دسته رژه بروید. گامهایتان همزمان باشد." سری یوکتشوار فرمان برداری ما را نظاره کرد و سپس آغاز به خواندن سرود کرد: "پسران جلو و عقب میروند، در صفی کوچک و قشنگ میروند." من داشتم توانایی استاد را که با سهولت به تندی شاگردان جوانش گام برمیداشت تحسین میکردم.

"ایست." نگاه استاد مرا جویید. "یادت بود که در عقب خانقاه را قفل کنی؟"



* پوری، قریب به ۵۰۰ کیلومتر جنوب کلکته، به خانه مریدان کریشنا مشهور است. پرستش او با دو مراسم بزرگ سالانه سنانایاترا و راتایاترا جشن گرفته میشود.



< > >>