زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۳۹
"بله آقا، فکر میکنم."
سری یوکتشوار چند دقیقه ای در سکوت بود و نیم لبخندی را بر لبانش قایم
میکرد. سرانجام لب باز کرد. "نه، فراموش کرده ای. در الوهیت نگریستن
نباید بهانه ای برای بی دقتی در امور مادی باشد. تو از وظیفه ات در
مراقبت از آشرام سرباز زده ای. باید که تنبیه شوی."
گمان کردم که دارد شوخیی بیجا میکند هنگامی که اضافه کرد: "شش گل کلم تو
بزودی پنج تا خواهند شد."
به فرمان استاد دور زدیم و رژه رفتیم تا به خانقاه نزدیک شدیم.
"کمی صبر کن موکوندا. آنطرف سمت چپ به ساختمان نگاه کن. حواست به خیابان
باشد. بزودی یک مرد از آنجا پیدا میشود. او وسیله تنبیه تو خواهد بود."
بی حوصلگی خودم را بخاطر این سخنان نامفهوم پنهان کردم. کمی بعد مردی
دهاتی در کوچه نمایان شد. داشت به نحو فجیعی میرقصید و دستانش را دیوانه
وار تکان میداد. کم و بیش بدون توانایی حرکت از فرط کنجکاوی چشمانم به
این صحنه مسخره دوخته شدند. همین که مرد داشت به نقطه خارج از دید ما
میرسید، سری یوکتشوار به ما گفت: "حالا او برمیگردد."
در همان لحظه دهاتی دور زد و بسمت پشت آشرام راهی شد. از قسمتی از جاده
که پر بود از شن رد شد و از در پشتی وارد آشرام شد. همانطور که گورویم
گفته بود من آنرا باز گذاشته بودم. مرد کمی بعد دوباره نمایان شد با یکی از گل
کلم هایم در دستش. او اکنون با وقار در کوچه قدم برمیداشت، چرا که حالا
سرمایه ای در دست داشت.
این رویداد خنده آور، که من در آن نقش یک قربانی سردرگم را بازی میکردم،
آنقدر مرا مبهوت نساخته بود که توانایی تعقیب نداشته باشم. تا وسط کوچه رفته
بودم که استاد مرا صدا زد. سر تا پایش از شدت خنده میلرزیدند.
"آن مرد سبک سر بیچاره دلش گل کلم میخواست." او این جملات را بین به خنده
افتادنهایش به زبان می آورد. "فکر کردم که خوب است که یکی از گل کلم هایت
که از آنها بد مراقبت کرده ای نصیبش شود!"
به اتاقم دویدم. دیدم که دزد، که ظاهرا سبزیجات دوست بود، حلقه های
طلایم و ساعت و پول هایم را که همه روی پتو پهن و نمایان بودند دست نزده
بود. بجایشان، او زیر تخت رفته و یکی از گل کلم هایم که کاملا پنهان از
دید بودند او را تحریک کرده بود.
<
>
>>