زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۴۲


چارلز رابرت ریشه، فیزیولوژیست برنده نوبل، گفته است: "پدیده های عجیب و شگفتی آور و باور نکردنی بسیاری به وقوع می پیوندند که پس از درک همگانی، مانند همه چیزهایی که علم بشری در سده گذشته به ما نشان داده دیگر برایمان معمولی جلوه میکنند. پندار عمومی اینست که پدیده هایی که اکنون ما براحتی قبول داریم ما را متعجب نمیکنند چون اکنون درک شده اند. اما چنین نیست. اگر ما را شگفتی زده نمیکنند دلیل آن نیست که درک شده اند، بلکه چون آنان برای ما آشنا شده اند. چرا که اگر قرار باشد هر چه که نمیفهمیم ما را به شگفتی فرو ببرد، از هر چیزی در تعجب بودیم: افتادن سنگی که به هوا پرت شده، میوه بلوط که به درخت بلوط تبدیل میشود، جیوه که با گرما بالا میرود، آهن که به آهنربا جذب میشود، فسفر که با مالیدن میسوزد. دانش امروز سطحی است. انقلاب و تحولاتی که دانش طی صد هزار سال آینده خواهد دید بسیار بالاتر از انتظار خواهد بود. حقایقی که، آن حقایق شگفت آور و غیر قابل پیشبینی که نوادگانمان کشف خواهند کرد، همین حالا هم میان ما هستند. دارند، به اصطلاح، به ما مینگرند، اما ما چیزی نمیبینیم. اما کافی نیست که بگوییم ما آنها را نمیبینیم. ما نمیخواهیم که آنها را ببینیم. چرا که به محض اینکه چیزی خارق العاده و نا آشنا رخ میدهد میخواهیم که آن را در چارچوب آنچه برایمان شناخته شده است توجیه کنیم و از اینکه کسی جرات تحقیق بیشتر بکند هراس داریم."

چند روز پس از اتفاق غریب دزدیده شدن گل کلمم رویداد خنده داری به وقوع پیوست. چراغ نفتیی داشتیم که گم شده بود. چون به تازگی شاهد بینش مطلق گورویم بودم به خودم گفتم که لابد یافتن آن چراغ برایش به سادگی بازی کودکانه خواهد بود.

استاد از گمانم با خبر شد. با اغراق بیش از حد یکایک ساکنان آشرام را صدا زد تا جای چراغ را از آنها بپرسد. مرید جوانی اعتراف کرد که او چراغ را برای رفتن به چاه حیاط خلوت استفاده کرده بود.

سری یوکتشوار با جدیت دستور داد: "دور و بر چاه دنبال چراغ بگردید."

به آنجا دویدم. خبری از چراغ نبود! سرافکنده به نزد گورویم برگشتم. حالا داشت از ته دل میخندید. بدون اینکه توجهی به سرخوردگی من نشان بدهد.

"چه حیف که نتوانستم تو را به محل چراغ هدایت کنم. من پیشگو نیستم!" برق در چشمان، اضافه کرد: "حتی یک شرلوک هولمز خوب هم نیستم!"

دریافتم که استاد تواناییش را هرگز برای اثبات به کسی یا بیهوده برای سرگرمی نشان نمیدهد.

هفته های خوشی به سرعت سپری شدند. سری یوکتشوار مشغول تدارک برای یک مراسم راهپیمایی مذهبی بود. او از من خواسته بود که مریدان را در شهر و ساحل به راهپیمایی ببرم. روز مراسم یکی از گرمترین روزهای تابستان بود.

با نا امیدی پرسیدم: "گوروجی، آخر چطور شاگردان پا برهنه را برای راهپیمایی بروی شن های سوزان ببرم؟"

استاد پاسخ داد: "یک راز به تو میگویم. خداوند چتری از ابر خواهد فرستاد. شما همه به راحتی قدم خواهید برداشت."



< > >>