زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۴۸
صدای خوشامد گفتن سری یوکتشوار به گوش رسید. میهمانان حیران را به
آشپزخانه بردم. استاد با چشمهایی براق نگاهی به من انداخت.
"حالا که حساب کردنت تمام شده حتما باور کرده ای که مهمانانمان واقعا
از قطارشان جا مانده بودند!"
نیمساعت بعد به دنبال او به اتاق خوابش رفتم و به این واقف بودم که اکنون
کنار گورویی خدایی سر به بالین مینهم.
<
>
>>