زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۴۷


تا غروب آفتاب از صد ها مهمان با کهیچوری (برنج و عدس) و کاری سبزی و پودینگ پذیرایی کرده بودیم. در حیاط پتوی های نخی پهن کردیم. چیزی نگذشت که همگی زیر طاق ستارگان روی زمین نشسته بودیم و به حکمتی که از لبان سری یوکتشوار بیان میشد سرا پا گوش بودیم. در سخنرانی های عمومیش او اغلب از ارزش کریا یوگا و زندگانی توام با احترام خویشتن و آرامش و اراده قوی و رژیم غذایی ساده و ورزش مرتب یاد میکرد.

سپس جمعی از مریدان نوجوان چند سرودی مقدس سر دادند. تشریفات با سانکیرتان پایان یافت. از ده تا نیمشب ساکنان آشرام داشتند دیگ و ظرف میشستند و حیاط را خالی میکردند. گوروی من مرا به گوشه ای فرا خواند.

"خوشنودم از تو بخاطر کارهایی که امروز همراه با شادمانی انجام دادی و همین طور طی هفته گذشته. میخواهم با من باشی. امشب میتوانی در جای من بخوابی."

این امتیازی بود که هرگز گمان نمیکردم که نصیبم شود. اندکی با هم در حال عمیق آرامش الهی نشستیم. ده دقیقه ای از رفتنمان در رخت خواب نگذشته بود که استاد برخاست و آغاز کرد به لباس تن کردن.

"چه شد استاد؟" یک لحظه احساس کردم که شادی کنار گورویم خوابیدن لابد نمیتواند واقعیت داشته باشد.

"فکر میکنم چند شاگرد که به موقع مقرر قطار ترانزیتشان نرسیده بودند بزودی خواهند رسید. بیا مقداری غذا آماده کنیم."

"گوروجی! هیچ کس ساعت یک صبح نخواهد آمد!"

"تو بخواب. امروز سخت کار کرده ای. اما من میروم تا پخت و پز کنم. "

با این اظهار پر اطمینان سری یوکتشوار من از تخت بیرون جهیدم و به دنبال او به آشپزخانه ای که کنار ایوان طبقه دوم بود رفتم. بزودی برنج و دال در حال پختن بودند.

گورو با محبت به من لبخندی زد. "امشب تو به خستگی و ترس از کار سخت چیره شده ای. هرگز در آینده آنها برایت مشکلی نخواهند بود."

در همان حال که او داشت از این برکت جاودانی سخن میگفت صدای پای چند نفر در حیاط شنیده شد. به حیاط دویدم و در را بروی چند دانش آموز باز کردم.

یکی از مردان به من گفت: "برادر جان، خیلی خجالت زده ایم که مزاحم استاد در این وقت شده ایم! در ساعت حرکت قطار اشتباهی کردیم، اما حس کردیم که نمیتوانیم بدون دیدن صورت گورویمان به خانه هایمان بازگردیم."

"او منتظر شما بوده است و همین حالا هم دارد برایتان غذا حاضر میکند."



< > >>