زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۵۳


"تو میگویی که درد داری، من میگویم که چنین نیست. چطور چنین تناقضی ممکن است؟" گورویم نگاهی سوال جویانه به من انداخت.

اول گیج شدم و بعد متوجه شدم که راحت شده ام. با خوشحالی دیدم که دیگر از عذاب مستمری که هفته ها مرا کماکم بی خواب نگاه داشته بود خبری نیست. با سخنان سری یوکتشوار درد ناپدید شد چنان که انگار که هرگز وجود نداشته بود.

میخواستم که برای سپاسگزاری به پایش بیفتم اما او زود جلوی مرا گرفت.

"بچه گانه رفتار نکن. بلند شو و از قشنگی ماه روی گنجیز لذت ببر." اما خاموش ایستاده کنار او میدیدم که چشمان استاد شادمانه برق میزدند. درک کردم که با رفتارش میخواست بفهمم که نه او بلکه پروردگار شفابخشنده است.

هنوز هم آن بازوبند سنگین نقره و سرب را میپوشم، یادگاری آن روز گرامی که دوباره و بیش از پیش دریافتم که با شخصیتی ورای انسانی زندگی میکنم. در مواردی دیگر، هنگامی که دوستانم را برای شفا دیدن به نزد سری یوکتشوار میبردم، او همواره جواهرات یا بازوبند توصیه میکرد و به اهمیت استفاده آنها به عنوان حکمت نجومی یاد آور میشد.

من از زمان کودکی نسبت به طالع بینی بدبین شده بودم. یکی از دلایل این بود که میدیدم بسیاری از مردم به آن وابسته میشوند و دیگری بخاطر پیشگویی که طالع بین فامیلی مان داده بود: "تو سه بار ازدواج خواهی کرد، دو زن اولت پیش از تو خواهند مرد." این مرا در فکر فرو میبرد. احساس میکردم که بزی هستم که به انتظار قربانی شدن در معبد ازدواج سه گانه نشسته.

برادرم آنانتا به من میگفت: "باید سرنوشتت را بپذیری. طالع تو به درستی خبر داده بود که در دوران نوجوانی فراری نافرجام بسوی هیمالیا خواهی داشت و بر خلاف میلت به خانه باز خواهی گشت. پیش بینی ازدواج هایت هم راست از آب در خواهند آمد."

شبی الهامی آشکار به من گفت که این پیشگویی کاملا غلط است. طالع نوشته را در آتش سوزاندم و خاکسترش را در سبدی کاغذی ریختم و روی آن نوشتم: "بذر کارمای (اعمال) گذشته اگر در آتش حکمت الهی سوزانده شود سبز نخواهد شد." سبد را جایی گذاشتم که به چشم بیاید. آنانتا فورا آنرا دید و خواند.

"به سادگی سوزاندن این نوشته نخواهی توانست حقیقت را از بین ببری." برادرم خنده ای موذیانه زد.



< > >>