زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۶۵

فصل ۱۸
معجزه گر مسلمان

"سالها پیش، درست در همین اتاق که الان هستی، معجزه گر مسلمانی چهار معجزه پیش چشمان من انجام داد!"

سری یوکتشوار این حرف تعجب آور را وقتی برای نخستین بار به خوابگاه تازه ام آمده بود به من گفت. بلافاصله پس از شروع درسهایم در کالج سرمپور، در خوابگاهی در آن حوالی بنام پانتی جای گزیدم. عمارت قدیمی آجریی بود روبروی رود گنجیز.

"استاد، چه تصادفی! آیا این دیوارهای تازه بازسازی شده واقعا خاطرات کهن در خود دارند؟" دور و برم که با لوازم خانه به سادگی آراسته شده بود با توجهی بیش از پیش نگاه انداختم. "داستانش طولانیست." با بیاد آوردن قصه لبخندی بروی لبان گورو نشست. "نام این فکیر* افضل خان بود. او قدرت فوق العاده اش را در ملاقاتی اتفاقی با یک یوگی هندو بدست آورده بود."

"'پسر، تشنه ام. برایم کمی آب بیاور.' یک سانیاسی گرد و غبار مالیده روزی در دهاتی کوچک در شرق بنگال این درخواست را از افضل که پسر بچه ای بود کرد.

"'استاد، من مسلمانم. چطور شمای هندو حاضرید از دستان من آب بنوشید؟'

"'از صداقت تو خوشنودم پسرم. من قوانین تفاوت بینی بین یکدیگر که فرقه گرایی و بی دینی است قبول ندارم. برو و زود برایم آب بیاور.'

"اطاعت و احترام افضل باعث شد یوگی نگاهی مهربانانه به او بیاندازد.



* یک یوگی مسلمان. اقتباس واژه عربی "فقیر" یعنی دستمند، پیشها به درویشانی که عهد ماندن در بیچیزی بسته اند گفته میشد.



< > >>