زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۶۶


"او به آرامی گفت: ‌'تو از زندگیهای گذشته ات کارمای خوبی داری. من یک روش یوگا به تو خواهم آموخت که به تو قدرتی در عرصه های نادیدنی میبخشد. این قدرت هایی که از آن خود خواهی کرد را باید برای اهداف والا استفاده کنی. هرگز خودخواهانه از آنها استفاده نکن! عجب! میبینم که از گذشته ها دانه هایی از گرایشات مخرب با خود آورده ای. نگذار که آنها با آبیاری اعمال بد تازه جوانه بزنند. بخاطر پیچیدگی کارمای گذشته ات باید طی زندگی کنونیت از دستاوردهای یوگای خود برای والاترین اهداف بشر دوستانه استفاده کنی.'

"پس از آموزش روشی پیچیده به پسر جوان حیران، استاد غیب شد.

"افضل تمرین یوگایش را بیست سال با وفاداری دنبال کرد. نمایش های معجزه آسای او بطرز گسترده ای جلب توجه کردند. این گونه بنظر میرسید که او همواره روحی جدای از تن با خود به همراه دارد که او آنرا 'حضرت' مینامید. این موجود پنهان کوچکترین درخواست های فکیر را بر آورده میساخت.

"بر خلاف هشدار استادش، افضل شروع به سوء استفاده از تواناییش کرد. هر جسمی که لمس میکرد و سپس سر جایش میگذاشت چیزی نمیگذشت که بدون جای گذاشتن هیچ ردی ناپدید میشد. این توانایی نگران کننده باعث شد که کسی جرات دعوت او را به خانه اش نکند!

"گاهی او به عنوان یک خریدار به جواهرفروشی های بزرگ کلکته میرفت. هر جواهری که دست زده بود مدت کوتاهی پس از ترک او از مغازه ناپدید میشد.

"اغلب چند صد دانش آموز گرد افضل بودند به امید اینکه چیزی از راز او بیاموزند. فکیر گاهی اوقات آنها را همراه خود به سفر میبرد. در ایستگاه قطار او دست خود را به چند بلیت میمالید، اما بعد به کارمند فروش بلیت میگفت: 'من پشیمان شدم و نمی خواهم که الان آنها را بخرم.' ولی وقتی که او با همراهانش قدم به قطار میگذاشت بلیت ها در دستان افضل ظاهر میشدند.*

"این سوءاسفتاده ها کم کم بیداد خشمگینی را براه انداختند. جواهرفروشان و بلیت فروشان بنگال دچار ضعف اعصاب شده بودند! پلیس در دستگیر کردن او درمانده بود. فکیر میتوانست اثرات جرم را تنها با به زبان آوردن 'حضرت این را ببر' از میان بردارد."

سری یوکتشوار برخاست و به کنار ایوان اتاقم رفت که چشم انداز گنجیز را داشت. به دنبالش رفتم تا بقیه داستان عجیب آن مسلمان را از او بشنوم.



* پدرم بعدها به من گفت که شرکتش، راه آهن بنگال-ناگپور یکی از قربانیان افضل خان بوده است.



< > >>