زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۶۷
"این خانه پانتی قبلا متعلق به یکی از رفقایم بود. پس از آشنایی با افضل
او را به اینجا دعوت کرد. دوستم بیست نفری از همسایه ها از جمله من را هم
به میهمانی خواند. آن موقع جوان بودم و کنجکاو بودم که این فکیر معروف را
ببینم." استاد خندید. "برای احتیاط هیچ چیز قیمتی با خود نیاوردم! افضل
نگاهی به من انداخت و گفت:
"'دستان نیرومندی داری. به طبقه پایین برو و از باغ سنگی صاف بیاور. نام
خودت را با گچ روی آن بنویس. سپس سنگ را با تمام نیرویت به رودخانه گنجیز پرتاب کن.'
"اطاعت کردم. به محض اینکه سنگ در میان امواج دور دست گم شد، مرد مسلمان
باز خطاب به من گفت:
"'قابلمه ای از آب گنجیز روبروی این خانه پر کن.'
"پس از اینکه با قابلمه پر برگشتم فکیر فریاد زد: 'حضرت، سنگ را در
قابلمه بینداز!'
"ناگهان سنگ نمایان شد. از دیگ آنرا بیرون کشیدم و دیدم که امضایم به
همان خوانایی که اول نوشته بودم پیداست.
"بابو*، یکی از دوستان حاضر در اتاق من، ساعت و زنجیر طلای سنگین و عتیقه ای به
دست داشت. فکیر نگاهی تحسین آمیز به آنها انداخت. اندکی بعد آنها ناپدید شدند!
"'افضل، خواهش میکنم مورثی ارزشمندم را پس بده!' بابو در شرف به گریه افتادن بود.
"مرد مسلمان برای چندی در سکوت ماند، سپس گفت: 'تو پانصد روپی در صندوق
داری. آنها را برایم بیاور و من جای ساعتت را برایت فاش میکنم.'
"بابو پریشان احوال زود آنجا را به سوی خانه ترک کرد. به زودی با مبلغ
تعیین شده بازگشت.
"فکیر به بابو سفارش کرد: 'به پل نزدیک خانه ات برو. سپس حضرت را فراخوان
تا ساعت و زنجیر را به تو پس دهد.'
"بابو به سرعت راهی شد. در راه بازگشتش لبخندی از رضایت به لب داشت و هیچ
جواهری به تنش نبود.
"او برایم تعریف کرد که 'وقتی که حضرت را صدا کردم، طبق قرار ساعت از هوا
به میان دست راستم افتاد! شکی نیست که پیش از برگشتن به اینجا موروثیم را
در صندوق قفل کردم!'
"دوستان بابو، که نمایش تراژدی-کمدی باجگیری برای ساعت را دیده بودند،
با تلخی به افضل نگاه میکردند. اکنون او برای آرامش خاطر حاضران گفت:
* چون نام دوست سری یوکتشوار را بخاطر نمی آورم او را "بابو" (آقا) مینامم.
<
>
>>