زندگینامه یک یوگی
برگ ۲
خاطره داشتن از زمان نوزادیم پدیده ای ناشنیده نیست. گفته شده که
بسیاری از یوگی ها با وجود گذر پر جنجال از پیش و از پی "زندگی" و "مرگ"
خودآگاهیشان را همچنان بدون کم و کاستی نگاه داشته اند. چنانچه بشر همین بدنش باشد، از
دست دادن آن همانا نابودی هویت اوست. ولی اگر به راستگویی پیامبران
برخاسته از هزاره ها ایمان داشته باشیم، نهاد واقعی انسان غیر جسم
است. نهاد همیشگی هویت بشر تنها بگونه ای گذرا با ادراک حسی تطبیق دارد.
بیاد آوردن زمان نوزادی عجیب است ولی آنقدرها کمیاب نیست. در سفرهایی که
داشته ام از لبان بسیاری از مردان و زنان راستگو دورترین خاطره هایشان را
شنیده ام.
در دهه پایانی سده نوزده زاده شدم و هشت سال نخست زندگیم را در
گراگپور سپری کردم. این زادگاه شهر من بخشی از استانهای متحد شمال شرق
هند است. ما هشت فرزند بودیم: چهار پسر و چهار دختر. من، موکوندا لال
گوش*، پسر دوم بودم و فرزند چهارم.
پدر و مادر اهل بنگال بودند و از رسته کشاتریا*. هر دو خوی قدسی و زیبایی
داشتند. عشق دو جانبه شان آرام و متین بود و هرگز رویی سبک سر به
خود نمیگرفت. این هماهنگی بی ایراد پدر و مادر یک مرکز آرامش بود به گرد جنجال وجود هشت فرزند جوان.
پدرم، باگاباتی چاران گوش، مهربان بود و سنگین و گهگاه سخت گیر. ما با
اینکه پدر را خیلی دوست داشتیم همیشه یک فاصله از روی احترام به او را
نگاه میداشتیم. او یک ریاضی و منطق دان درجه یک بود و همواره پیرو عقل
بود. اما مادر فرشته مهر بود و تنها از راه عشق ورزی به ما درس میاموخت. پس
از مرگ مادرم پدر بیشتر مهر درونیش را به ما نشان داد. من بارها دیدم
که چگونه چشم دوختنش خود به خود به چشم دوختن مادر تغییر شکل میداد.
در کنار مادرم بود که ما به آشنایی تلخ و شیرین متون مقدسه هندو در آمدیم. داستانهای ماهاباراتا و رامایانا* با چیره دستی تمام برای ضرورت
تادیب ما بچه ها فراخوانده میشدند. درس و تنبیه همیشه دست به دست هم به
ما هدیه میشدند.
* نام من هنگامی که سال ۱۹۱۴ به رسته کهن راهبان سوامی پیوستم به
یوگاناندا تغییر یافت. گوروی من لقب دینی پرامهانسا را در سال ۱۹۳۵ به من
اهدا کرد.
* رسته (کاست) جنگجویان و فرمانروایان، دومین رسته سنتی هند.
* این دو داستان کهن حماسی گنجینه تاریخی هندی ها هستند.
<
>
>>