زندگینامه یک یوگی

برگ ۳


به نشانه احترام پدر، مادر هر روز بعدازظهر با ملاحظه فراوان لباس تمیز تنمان میکرد تا به پدر هنگام بازگشت از دفترش خوش آمد بگوییم. سمت او مانند نایب ریاست بود در راه آهن بنگال-ناگپور، یکی از شرکت های بزرگ هند. کارش با سفر همراه بود و از این بابت من سالهای کودکیم را در چندین شهر گذراندم.

دست کمک مادر به نیازمندان باز بود. پدر هم مهربان بود، اما احترامش به قانون و توازن بروی امور بودجه هم چیره داشت. شبی مادرم بیشتر از مزد یک ماه پدر برای کمک گرسنگان خرج کرد.

"تنها چیزی که از تو میخواهم اینست که کمکهایت به اندازه معقول باشد." حتی یک زخم زبان کوچک هم از شوهرش برای مادرم دردناک بود. بدون اینکه از ماجرای دعوایشان به ما چیزی بروز بدهد یک درشکه کرایه کرد.

"خدا نگهدار. من میروم به خانه مادرم." اولتیماتم کهن!

دیدن این صحنه برایمان دردناک بود. دایی مان خود را به موقع رساند و در گوش پدرم چند پند و اندرزی زمزمه کرد، که بی شک از خرد دیرینه برگزیده شده بودند. بعد از چند سخن صلح جویانه پدرم، مادر با کمال میل درشکه را مرخص کرد. این چنین بود که تنها دلرنجی که من میان آنها در تمام زندگی دیده ام پایان یافت. با این حال یکی از مکالمه هایشان را خوب به یاد دارم.

"خواهش میکنم ده روپی به من بده تا به زن نیازمندی که به در خانه آمده بدهم." مادرم لبخندی متقاعد کننده به لب داشت.

"چرا ده روپی؟ یکی کافیست." پدر برای این حرفش دلیلی آورد: "وقتی که پدرم و پدربزرگ و مادربزرگم به ناگاه مردند، من بی چیزی را برای بار نخست چشیدم. ناشتای من پیش از راه پیمودن کیلومترها به مدرسه تنها یک موز کوچک بود. پس از آن در دانشگاه آنچنان نیازمند بودم که مجبور شدم از یک قاضی پولدار درخواست یک روپی در ماه کنم. او رد کرد و به من گفت که حتی یک روپی هم مهم است."

"چقدر هنوز تلخی رد درخواست یک روپی در دلت بجای مانده!" دل مادر منطق صریحی داشت. "دلت میخواهد این زن هم همچون تو دردناکانه رد درخواست این ده روپی که بسیار به آن نیازمند است را بیاد بیاورد؟"

"تو بردی!" پدر با روی آشنای شکست خورده یک شوهر کیف پولش را باز کرد. "این هم یک اسکناس ده روپی. با نیت نیک من به دست او بده."



< > >>