زندگینامه یک یوگی

برگ ۲۱۱


به من گفت:‌"اشکهایت را بگذار برای وقتی که مطمئن شدی او مرده." بعد از اینکه کشتی به کلکته رسید دکتر میسرا هنور با من بود. برادر کوچکم بیشنو برای ملاقات من به اسکله آمده بود.

"میدانم که آنانتا از این دنیا رفته." اینرا پیش از آنکه بیشنو فرصتی برای حرف زدن پیدا کند به او گفتم. "به من و دکتر اینجا بگو لطفا که آنانتا کی مرد."

بیشنو تاریخش را به زبان آورد، که همان روزی بود که من سوغاتی را در شانگهای خریده بودم.

دکتر میسرا شگفت زده اعلام کرد: "عجب!‌ نگذارید این خبر به کسی برسد! دانشگاه های پزشکی یکسال کلاس در مورد تله پاتی ذهنی به درس ها که همین حالا هم زیاد هستند اضافه خواهند کرد!"

وقتی وارد خانه خیابان گورپارمان شدم پدرم صمیمانه مرا در آغوش گرفت. "آمدی." این را با نرمی به من گفت. دو اشک بزرگ از چشمانش جاری شدند. او معمولا احساسی بروز نمیداد و او هرگز جلوی من احساساتی نشان نداده بود. او در ظاهر مانند پدری سختگیر بود اما در باطنش قلب عاطفانه مادری داشت. در همه امور خانوادگی این دو جنبه متفاوت او به روشنی بارز بودند.

کمی پس از درگذشت آنانتا، خواهر کوچکم نالینی بگونه معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرد. پیش از گفتن داستان چندی از گذشته او مینویسم.

رابطه میان من و نالینی در کودکیمان خیلی خوب نبود. من خیلی لاغر بودم و او از من هم لاغرتر. باشد که ناگاآهانه و یا از روی "عقده"، که روانشناسان به آسانی آنرا میتوانند تشخیص بدهند، من او را بخاطر اندام اسکلت مانندش اذیت میکردم. او هم همانطور که بچه ها سنگدلانه و بی پروا به هم ناسزا میگویند تلافی میکرد. بعضی مواقع مادر دعواهای بچه گانه ما را با یواش سیلی زدن من، به عنوان فرزند بزرگتر، پایان میداد.

سالها گذشت. نالینی به عقد یک پزشک جوان از کلکته بنام پانچانون بوش در آمد. او جهیزیه ای بزرگی از پدر گرفت، گویی (بقول من به خواهر) برای جبران اینکه داماد دارد با انسانی با اندام لوبیایی وصلت میکند.



< > >>