زندگینامه یک یوگی

برگ ۲۱۲


کمی بعد جشن عروسی مفصلی انجام شد. شب عروسی، با افراد فامیل شاد و خندان در سالن خانه کلکته مان نشسته بودیم. داماد به بالش طلا دوخته ای تکیه داده بود و نالینی کنارش بود. با اینکه نالینی یک ساری*‌ ابریشم بنفش بسیار زیبایی تن کرده بود باز هم اندام غیر معمولیش پیدا بود. من کنار بالش شوهر خواهر جدیدم نشستم و به او لبخندی تحویل دادم. او نالینی را تا شب عروسی به چشم ندیده بود و تازه آنشب بود که میفهمید از قرعه ازدواج دارد چه نصیبش میشود.

دکتر بوش که همدردی مرا حس کرده بود یواشکی نالینی را نشان داد و در گوشم پرسید: "این دیگر چیست؟"

جواب دادم: "خوب دکتر این یک اسکلت است برای مشاهده شما!"

من و شوهر خواهرم بزور توانستیم جلوی خنده مان را جلوی بستگان به خط نشسته مان نگاه داریم.

با سپری شدن سالها دکتر بوش برای خانواده ام عزیز شد و هر وقت کسی مریض میشد سراغ او را میگرفتیم. من و او حسابی با هم رفیق شدیم و اغلب با هم جوک میگفتیم، بیش از همه چیز در مورد نالینی.

یک روز شوهر خواهرم به من گفت: "این برای علم پزشکی خیلی جالب است. من همه چیز روی خواهر لاغرت امتحان کرده ام، روغن کبد ماهی کاد، کره، مالت، عسل، ماهی، گوشت، تخم مرغ، دوا. با این حال حتی یک میلی متر هم گوشت نمیگیرد." زدیم زیر خنده.

چند روز بعد گذرم به خانه بوش افتاد. کارم چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید. فکر کردم که نالینی مرا ندیده و داشتم بیرون میرفتم، که شنیدم او مودبانه اما با جدیت دارد مرا صدا میزند.

"داداش بیا. این دفعه نمیگذارم که از دستم فرار کنی. میخواهم با تو حرف بزنم."

از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقش شدم. با تعجب دیدم که دارد اشک میریزد.

گفت: "داداش عزیزم، بیا بدی های گذشته را دفن کنیم. میبینم که حالا جدی داری راه معنوی را سیر میکنی. من میخواهم از هر نظر مثل تو باشم." بعد امیدوارانه اضافه کرد: "حالا تو اندامت خوب و درشت شده. میتوانی به من کمک کنی؟ شوهرم طرفم نمیاید و من خیلی دوستش دارم! اما در هر صورت میخواهم که در راه خداشناسی پیشرفت کنم حتی اگر قرار باشد که لاغر* و زشت بمانم."



* لباس پر لایه و زیبای زنان هندی
* چون در هند اکثریت لاغر اندامند، درشت اندامی نسبی خیلی جذاب بحساب میاید.



< > >>