زندگینامه یک یوگی
برگ ۲۱۴
وقتی از سفر ژاپنم برگشتم شنیدم که نالینی در نبود من دچار تب حصبه
شده. خودم را به خانه اش رساندم و مات و مبهوت دیدم که فقط اسکلتی از او
مانده. در حالت کما بود.
شوهر خواهرم به من گفت "پیش از آنکه با مریضیش ذهنش را از دست بدهد او
اغلب به من میگفت که اگر برادر موکوندا اینجا بود من وضعم این
نبود." بعد با ناامیدی ادامه داد: "من و پزشکان دیگر امیدی
نمیبینیم. بعد از دوره ای طولانی با حصبه اسهال خونی براه افتاده."
من با دعاهایم فلک الافلاک را به لرزه در آوردم. با همراهی یک پرستار
هندی-انگلیسی، که با من کاملا همکاری میکرد، روی خواهرم یک سری تکنیکهای
شفادهنده یوگا انجام دادیم. اسهال خونی متوقف شد.
اما دکتر بوش سرش را از ناراحتی تکان داد. "آخر دیگر خونی برایش نمانده
که بریزد."
"او خوب میشود." این پاسخ را قاطعانه به زبان آوردم. "هفت روز دیگر تب او
خواهد رفت."
هفته بعد با دیدن اینکه نالینی چشمانش را باز کرد و صمیمانه و به قدردانی به
من نگاه کرد دلم شاد شد. از آن روز به بعد او به سرعت بهبود
یافت. با اینکه او وزن معمولش را دوباره گرفت، یک نشانه غمناک بیماریی که
او را بپای مرگ آورد با او باقی ماند. پاهایش فلج شد. متخصصان هندی و انگلیسی همه گفتند
که او فلج خواهد ماند.
جنگی که برای زنده ماندش با دعاهایم براه انداخته بودم نایی برایم
نگذاشته بود. به سرمپور رفتم تا از سری یوکتشوار کمک بخواهم. وقتی که
داشتم از بلاهای نالینی به او میگفتم چشمانش عمیقانه ابراز همدردی میکردند.
"پاهای خواهرت آخر این ماه دوباره مثل اولشان خواهند شد." بعد افزود: "به
او بگو که روی پوستش یک باند با مروارید دو قیراط سوراخ نشده که با یک قلاب نگاه
داشته شده بپوشد."
با شادی دل آرام گرفته بپایش افتادم.
"آقا، شما استادید. فقط حرفتان برای شفا کافی است اما اگر اصرار دارید من
بلافاصله برایش مروارید را میگیرم."
گورویم سر تکان داد. "آری. چنین کن." بعدش برای من خصوصیات فیزیکی و
اخلاقی نالینی را گفت، با اینکه هرگز او را ندیده بود.
از او پرسیدم: "آقا آیا این یک تحلیل نجومی است؟ شما که تاریخ و ساعت
تولد او را نمیدانید."
سری یوکتشوار لبخندی زد. "یک نجوم شناسی عمقی تری هست که وابستگی به
شواهد تقویم ها و ساعتها ندارد. هر انسان یک تکه از خالق یا شخص الهی
است. او علاوه بر تن زمینی یک تن آسمانی دارد. چشم بشر شکل مادی را
میبیند، اما چشم درون بسی عمیق تر نفوذ میکند، حتی در حیطه پدیده جهانی
که هر فرد یک بخش جدایی ناپذیر آن است."
به کلکته برگشتم و مرواریدی برای نالینی خریدم. ماه بعد پاهای فلجش کاملا
خوب شده بودند.
خواهر از من خواست که شکرگزاریش را به گورویم برسانم. او خاموش به
پیغام خواهرم گوش داد. اما وقتی داشتم میرفتم او چیزی به من گفت.
"پزشکان بسیاری به خواهرت گفته اند که نمیتواند بچه دار شود. به او بگو
که دو سال دیگر صاحب دو دختر خواهد بود."
<
>
>>