زندگینامه یک یوگی

برگ ۴۶


"ذهن است که ماهیچه را میگرداند. زور چکش بسته به نیرویی است که به آن وارد میشود; زوری که از طرف بدن انسان بروز میشود بستگی دارد به اراده راسخ و دلاوری او. بدن براستی ساخته و نگاهداشته ذهن است. با فشار غریزه های بجای مانده از زندگی های پیشین، توانایی ها و کاستی ها کم کم به آگاهی آدمی رخنه میکنند. اینها به فرم خوی ها درمیایند و سرانجام سبب داشتن بدنی مناسب یا نامناسب میشوند. سستی های بیرونی از درون ریشه میگیرند; در چرخه ای بیرحم، بدن وابسته به خوی ها به ذهن چیره میشود. چنانچه ارباب بگذارد از سوی خدمتگزار فرمان داده شود، دومی مستبد میشود. همچنین ذهن میتواند با گردن نهادن به خواست بدنی به بردگی درآید."

به خواهش ما، سوامی شگفت انگیز پذیرفت چیزی از زندگیش به ما بگوید.

"نخستین آرزوی من جنگ با ببرها بود. اراده ام بزرگ بود اما تنم سست بود."

من بسیار شگفت زده شدم. نمیشد باور کرد که این مرد، که اکنون چنین شانه هایی پهن وارسته خرس را دارد، روزی ظریف و ناتوان بوده است.

"بخاطر اندیشه سرکش و استوارم برای سلامتی و نیرومندی بود که من به ناتوانیم چیره شدم. من باید نیروی تنومند روانی را بستایم که دریافته ام سبب راستین چیره شدن به ببرهای بنگالیست."

"میپنداری که، ای سوامی بزرگ، من میتوانم روزی با ببرها بجنگم؟" این نخستین و آخرین باری بود که چنین اندیشه غریبی به ذهنم رسید!

"بله." او لبخند میزد. "اما ببرهای بسیاری هست; برخی در جنگل خواست های آدمی میگردند. هیچ سود معنوی با کشتن جانوران حاصل نمیشود. بلکه پیروز باش در برابر درندگان درون."

"میشود به ما بگویید، عالیجناب، که چطور شما از رامگر ببرها به رامگر درندگان نفس تبدیل شدید؟"

سوامی ببر خاموش ماند. چشمهایش دور را مینگریستند و روزهای پیشین را بیاد میاوردند. میتوانستم حس کنم که او اندکی در پذیرفتن خواهش من مردد است. سرانجام او به نشانه موافقت لبخند زد.



< > >>