زندگینامه یک یوگی
برگ ۵
"چرا باید بخاطر سود مادی بوجد بیاییم؟" این جواب پدر بود. "آنکه هدفش میانه روی
است نه با سود شادمان میشود نه با باخت برافروخته. چون او میداند که بشر
دست خالی به این جهان میاید و بدون یک سکه هم آن را ترک میکند."
اوایل زندگی مشترکشان پدر و مادرم پیروی یک استاد بزرگ لاهری مهاشایا از
بنارس شدند. این رویداد گرایش به ساده زیستی پدرم را پررنگ تر کرد. مادر
به خواهر بزرگم چیز شگفت انگیزی را فاش کرد: "من و پدرت تنها یک بار در
سال به عنوان همسر باهم همبستر میشویم، برای فرزند دار شدن."
پدر بار نخست با لاهری مهاشایا از طریق آبیناش بابو*، یکی از کارمندان
دفتر گراکپور از شرکت راه آهن بنگال ناگپور، آشنا شد. آبیناش بود که در
گوش کودکی من داستانهای جالب بسیاری از قدیسان هند را زمزمه
کرد. او همیشه داستانهایش را با ستایش از مرد بزرگی که گوروی خودش
بود پایان میداد.
"هیج گاه داستان شگفت انگیز اینکه چگونه پدرت شاگرد لاهری مهاشایا شد را
شنیده ای؟"
یک روز تابستانی، در حالیکه که من و آبینش در حیاط خانه مان نشسته بودیم،
او این سوال هیجان برانگیز را از من پرسید. من با هیجان به نشانه پاسخ نه سر را با لبخند تکان دادم.
"سالها پیش، هنگامی که تو هنوز به دنیا نیامده بودی، من از کارفرمایم،
پدرت، درخواست یک هفته مرخصی از کار گراکپور کردم تا به دیدار گورویم در
بنارس بروم. پدرت با ریشخند پاسخم داد.
"او از من پرسید 'آیا میخواهی یک مذهبی متعصب بشوی؟ اگر میخواهی
پیشرفت کنی روی کارت تمرکز کن.'
"در حالی که پر از اندوه از راه سرسبزی به سوی خانه میرفتم پدرت را روی یک
پالکی دیدم. او خدمتگزارانش را مرخص کرد و به دنبال من پیاده به راهش
ادامه داد. برای آرام کردن من او از خوبیهای تلاش در راه موفقیت های مادی
گفت. اما من بی انگیزه به او گوش میدادم. دلم فقط تکرار میکرد: 'لاهری
مهاشایا! من بی دیدن تو توانایی زیستن ندارم!'
"جاده ما را به کناره یک دشت آرام رساند. پرتو های آفتاب غروب در
خوشه های گندم وحشی برق می انداختند. هر دو به تماشای این چشم
انداز دل انگیز ایستادیم. همان جا میان خوشه ها، در چند متری ما، نمای
گوروی بزرگم به ناگاه نمایان شد!*"
* بابو مانند خان فارسی است.
* قدرتهای شگفت آور استادان بزرگ در فصل ۳۰ "قانون معجزه" شرح داده شده.
<
>
>>