زندگینامه یک یوگی

برگ ۵۲


"خودم را در هیاهو یافتم، این بار در خوشی. طنین تشویق مردم انگار که از یک گلوی غول پیکر در میامد. با اینکه وحشتناک زخمی بودم، من توانسته بودم سه شرط نبرد را بجای بیاورم--به ببر چیره شدن، بستنش به زنجیر، و از سکوی نبرد پایین آمدن بدون کمک کسی. افزوده بر آن، من جانور درنده را چنان زخمی و ترسانده کرده بودم که او حاضر شده بود از هدیه سر من در دهانش بگذرد!

"پس از مداوای زخمهایم، من مورد ستایش همگی قرار گرفتم; صدها طلا به پایم ریخته شد. همه شهر به حال جشن و پایکوبی درآمد. در هر گوشه سخن های بی پایانی در مورد پیروزی من در برابر یکی از درنده و وحشی ترین ببرهای دیده شده شنیده میشد. طبق قرار، راجا بگوم به من واگذار شد، اما آن به من شادی نبخشید. دگرگونی روحانی ای به قلبم نشسته بود. انگار که با قدم نهادن به بیرون آن قفس، من پوییدن برای خواستهای دنیوی را بروی خود بسته بودم.

"دوران اسفناکی از پیش رسید. شش ماه من در بستر مرگ بودم بخاطر مسمومیت خونی. به محض آنکه توانایی رفتن به من برگشت، من به شهر خودم بازگشتم.

"'اکنون میدانم که استاد من همان مرد بزرگواریست که هشدار را داده بود.' با شرمندگی این را با پدرم در میان گذاشتم. 'آه، کاش میتوانستم او را پیدا کنم!' درخواست من از ته دل بود، چرا که روزی مرد مقدس بدون بدون هیچ برنامه پیشینی به نزد من آمد.

"'اهلی کردن ببر ها بس است!' آوای او آرام و دلگرم کننده بود. 'با من بیا; به تو میاموزم که چگونه با ببرهای نادانی و ناآگاهی در جنگل های اندیشه آدمی بستیزی. تو به داشتن تماشاگران خو داری: باشد که یک کهکشان فرشته بیننده استاد شدنت در یوگا باشند!'

"من از سوی گوروی قدسیم به راه معنوی نهاده شدم. او درهای جان و روحم را گشود، که استفاده خطا آنها را زنگ زده و فرسوده کرده بود. دست در دست، بزودی ما برای آموزش راهی هیمالیا شدیم."

من و چاندی به پیش پای او به احترام خم شدیم، به قدردانی از به زیبایی و با دقت بازگفتن داستان براستی ازین رو به آن رو شده زندگیش. با خودم گفتم که براستی مزد آن انتظار آزمایشی نخستین در اتاق سرد نشیمن را گرفته ام!



< > >>