زندگینامه یک یوگی

برگ ۵۱


"من به تندی خودم را از شوک دیدن نخستین زخم وخیم زندگیم در آوردم. با پنهان کردنشان زیر لنگ بسته به کمرم، چشم انداز انگشتهای خونینم را از میان بردم. سپس بازوی چپم را با زوری استخوان شکن به جلو پرت کردم. جانور به پشت سرش قل خورد تا ته قفس، و سپس به سوی من دیوانه وار به جلو جهید. مجازات مشت مشهورم آن دم روی سرش فرود آمد.

"اما بوی خون چشیدن راجا بگوم مانند جرعه نخست شراب برای یک آدم الکلی مدتها از نوشیدن بازداشته بود. همراه با نعره های کر کننده، حمله های جانور وحشتناک تر شدند. دفاع اکنون با یک دست من در برابر چنگال و دندان ناکافی و ناتوان بود. اما من خوب تلافی نثار او کردم. هر دو خونین بودیم و گویی به پای مرگ. قفس دوزخ وار بود، چرا که خون از هر سو می پاشید و نعره های درد و خشم از گلوی جانور آنجا طنین افکن بود.

"'به او شلیک کن!' 'بکش ببر را!' فریاد تماشاگران بلند شد. آنقدر آدمی و جانور تند میجستند که تیر یک نگهبان به خطا رفت. من هر چه زور داشتم بکار بستم، نعره ای هراس انگیز سر دادم، و ضربه مغزی پایانی را وارد کردم. ببر بیهوش و خاموش به زمین افتاد.

"چون یک گربه ملوس!" من میان سخنش پریدم.

سوامی به نشان قدردانی بلند خندید و سپس داستان شگفت آورش را دنبال داد.

"راجا بگوم سرانجام در هم شکسته بود. به غرور شاهانه اش خواری بیشتری داده شد: من با دستان خونینم بی باکانه فک او را به زور گشودم. برای دمی نمایش دراماتیک، کله خودم را میان تله مرگ در خمیازه او گذاشتم. دور و برم را برای یافتن زنجیر گشتم. زنجیری از میانی بیروم کشیدم و گردن ببر را با آن به میله های قفس بستم. با احساس پیروزی بسوی در قدم برداشتم.

"اما دیو حیوان، راجا بگوم، جانی چون همان روح شیطانی که گفته بودند از دل آن آمده داشت. به یک جهش نابهنگام او خود را از زنجیر به در کرد و به روی کمر من پرید. با چنگال هایش در شانه هایم، من سخت به زمین افتادم. اما به یک دم من او را زیر خودم گیر دادم. زیر کتکهای بیرحمانه، او به حال نیمه هوش درآمد. آین بار خوب او را با زنجیر بستم. به آرامی از قفس بیرون آمدم.





< > >>