زندگینامه یک یوگی

برگ ۵۰


"آن هفته من ذهن و بدنم را با برنامه ریزی برای دردسر پیش رو آماده کردم. از خدمتکارم داستان های بسیاری شنیدم. پیشگویی وحشتناک مرد مقدس به پدرم جوری بیرون رفته بود و با رفتنش بزرگتر هم شده بود. بسی از دهاتی های ساده بر این باور بودند که روحی شرور و لعنت شده از سوی خدایان به بدن یک ببر آمده، شبها شکلهایی دیو وار به خود میگیرد و اما تنها روزها به شکل جانور راه راه باقی میماند. این ببر-دیو اوست که قرار است مرا زبون کند.

"یک روایت پر قوه تخیل دیگر این بود که نیایش های جانوران به درگاه آسمان جانوران به شکل راجا بگوم پاسخ داده شده. او وسیله ای بود برای کیفر این دوپای بی باک، که به همه قلمرو ببرها توهین کرده! یک بی خز بی دندان ناب آدمی که جرات کرده است به ببر دارای چنگال و ران های تنومند گردن کشی کند! زهر چکیده همه ببرهای شرمنده شده، مردم دهکده میگفتند، آنقدر جمع شده که جنبش آنی آن توانسته قانون های پنهانی را بکار بیاندازد و سبب زمین کشاندن رامگر ببرها بشود.

"خدمتکارم همچنین به من گفت که شاهزاده خودش بر آن شده که گرداننده نمایش جنگ من و جانور باشد. او ساختن غرفه ای مقاوم در برابر طوفان را رسیدگی کرده که میتواند هزاران نفر را جای دهد. در مرکزش راجا بگوم در قفس بسیار بزرگی جای داده شده که جداره امنیتی دیگری گرد آنرا فرا میگیرد. آن دربند مرتب غرش های خونخواهانه سر میدهد. به او غذا کم میدهند که اشتهایی خشمگینانه در او گماشته شود. گویی شاهزاده میپنداشت که من وعده جایزه اش خواهم بود!

"با شنیدن سر و صدای طبل ها که مژده مسابقه بیتا را میدادند، اندوه مردم از شهر و حومه زود برای بلیت خریدن سرازیر شدند. روز نبرد صدها نفر با پر شدن زمین مسابقه بازگردانده شدند. بسیاری از هر سوراخ چادر خود را به داخل جای دادند یا هر جای خالی میان سالن را پر کردند."

با به اوج رسیدن داستان سوامی ببر، من هم بیشتر و بیشتر به وجد میامدم. چاندی هم بی صدا غرق در هیجان بود.

"میان انفجار گوش خراش صدای راجا بگوم و هیاهوی انبوه کمی هراسیده مردم، من بیصدا به سکو وارد شدم. تنها گرد کمر لنگی بسته بودم و غیر از این جامه ای برای محافظت به تن نداشتم. در اتاق محافظ را باز کردم و به آرامی آنرا پشت سرم قفل کردم. ببر بوی خون را شنید. از جایش با غل و زنجیرها مانند رعد جهید و غرشی ترسناک به پیشواز من سر داد. اندوه تماشاگران از ترس ساکت شدند. من به چشم آنها یک بره ناتوان میامدم جلوی جانور خشمگین.

"به یک دم من درون قفس بودم. همین که در را بستم راجا بگوم با سر به سمت من پرید. دست راستم بدجور پاره شد. خون آدمیزاد، بالاترین جایزه ای که یک ببر میتواند بخواهد، هوس برانگیزنده آغاز به فروپاشیدن کرد. پیشگویی مرد مقدس انگار که در حال روی دادن بود.



< > >>