زندگینامه یک یوگی

برگ ۴۹


"روز پسین مرا به حیرانی از در خانه ام با تشریفات سوار درشکه ای که چهار اسب آنرا میکشیدند کردند. یک نوکر چتری آراسته بالای سرم نگاه داشت تا مرا از آفتاب سوزان در امان نگاه دارد. از سواری در شهر و حومه پر درخت آن لذت بردم. خود شاهزاده به در کاخ به پیشواز من آمد. او صندلی به طلا آرسته خودش را به من واگذار کرد و خودش با لبخند روی صندلی ساده تری نشست.

"شگفت زده با خود اندیشیدم که 'همه این خوش برخوردی ها حتما خرجی برای من خواهد داشت!' انگیزه شاهزاده پس از رد و بدل شدن چند سخن معمولی آشکار شد.

"'شهر من پر از شایعه این است که تو با ببرها با دستان خالی میجنگی. آیا چنین است؟'

"'آری، راست است.'

"'من سخت میتوانم باور کنم! تو یک بنگالی کلکته ای، بزرگ شده با برنج سفید مردم عام شهر. راست بگو; با ببرهای ترسوی تریاک داده جنگ نمیکردی؟' آوای او بلند و با کنایه بود، با لهجه غلیظ محلی.

"من چیزی به پاسخ پرسش اهانت آمیزش نگفتم.

"'من از تو دعوت میکنم که با ببر تازه گرفته ام، راجا بگوم*، بجنگی. اگر بتوانی او را پس بزنی، او را به زنجیر ببندی، و از قفس او با حال هوشیاری بیرون قدم بگذاری، این ببر شاهی بنگال از آن توست! چند هزار روپیه و بسیار هدیه دیگر هم به تو داده خواهد شد. اما اگر از نبرد با او سر باز بزنی، من نام تو را در شهر به شیادی و دغل کاری آلوده خواهم کرد!'

سخنان گستاخانه اش مانند گلوله هایی بودند که به تنم شلیک میشدند. با داد بلند و خشمانه ای پذیرفتم. شاهزاده از روی هیجان روی صندلیش به حالت نیمه ایستاده درآمد و سپس با لبخندی شیطانی دوباره در صندلی فرو رفت. من یاد امپراطور های روم افتادم که عشق داشتند مسیحیان را در میدانهای جنگ حیوانوار به جان هم بیاندازند.

"'مسابقه یک هفته دیگر خواهد بود. جای تاسف است که نمیتوانم بگذارم پیش از آن از ببر دیدن کنی.'

"نمیدانم شاهزاده از آن میترسید که جانور را هیپنوتیزم کنم و یا پنهانی به او تریاک بخورانم!

"از کاخ بیرون آمدم و به شگفتی دریافتم که دیگر از چتر شاهانه یا درشکه آراسته خبری نیست.



* "شاهپسر و شاهدخت": این چنین نامیده به این منظور که جانور درندگی ببر هر دو جنس را دارد.



< > >>