زندگینامه یک یوگی
برگ ۴۸
"این داستان روی من اثری نکرد. گمان داشتم که پدر گول یک تندروی نادان را
خورده."
سوامی ببر این اقرار را با تندی بازگفت، انگار که سخن از یک نفهمی برده
باشد. او برای مدت درازی خاموش ماند، گو که بودن ما در آنجا را فراموش کرده. هنگامی که او سرانجام ریشه رها شده داستانش را دنبال گرفت آوای او
بسی گرفته و پایین بود.
"کمی پس از هشدار پدر، گذرم از شهر پایتختی کوچ بهار افتاد. این سرزمین
چشم نواز برای من نو بود و میخواستم آنجا نفسی تازه کنم. مانند همه جا،
مردم کنجکاو در خیابان به دنبالم میافتادند. گاهی چیزی از زمزمه ها را میشنیدم:
"'این همان مردیست که با ببرها میجنگد.'
"'انها پا هستند یا تنه درخت؟'
"'به چهره او نگاه کن! گمان میکنم که او یک تن دوباره زنده شده* خود شاه ببرها
باشد!'
میدانید که چطور در یک شهرستان خبرها مانند سرخط روزنامه ها پخش
میشوند. با چه تندی آنها به زبان خانم ها گوش به گوش به هر خانه میرسند!
پس از چند ساعت تمام شهر در شور و ولوله آمدن من بود.
"بعد از ظهر داشتم استراحت میکردم که سر و صدای پای اسبها را شنیدم. آنان
به در خانه ای که من در آن نشسته بودم ایستادند. چند پاسبان با عمامه
وارد شدند.
"من هراسیدم. با خود گفتم 'هر چیزی میتواند روی دهد با این آفریده های قانون
آدمی. شاید میخواهند من را گرفتار چیزی کنند که خودم از آن بیخبرم.' اما
پاسبان ها با احترام ناخواسته ای در برابرم خم شدند.
"'ای جناب محترم، ما از سوی شاهزاده کوچ بهار به خوشامد فرستاده شده
ایم. او شادمان است که شما را فردا سپیده دم به کاخش بخواند.'
"من اندکی در این مورد اندیشیدم. به دلیل ندانسته ای سخت احساس پشیمانی
داشتم که سفر آرامم اینگونه برانگیخته شده بود. اما رفتار آراسته پاسبانان مرا
تکان داد; پذیرفتم که بروم.
* incarnation
<
>
>>