زندگینامه یک یوگی
برگ ۷
عکس او تاثیر شگفت انگیزی بروی زندگیم داشت. گذران سالها اندیشه او را در
دل من می افزودند. در مدیتیشن هایم بسیار میدیدم که شمایل او در
قاب زنده میشود و به کنارم می نشیند. وقتی که میخواستم پاهای نورانی
او را لمس کنم، او باز به شکل در قاب عکس باز میگشت. با گذشت سالهای کودکی و
رسیدن نوجوانی، لاهری مهاشایا برای من هر چه بیشتر از یک تصویر کوچک در
قاب به یک هستی تعالی بخش تبدیل میشد. چه بسیار اوقات سختی و سردرگمی که
به او نیایش میکردم و در وجود خود هدایت آرامش بخش او را حس میکردم. در
آغاز، فکر اینکه او جهان فیزیکی را ترک کرده است برایم دردآور بود. آما
کم کم به هستی همه گیر الهی او پی بردم و غم از من رخت بر بست. او به شاگردانش
که برای دیدار او دل تنگ بودند مینوشت: "برای چه به دیدن پوست و استخوان
بیایید، در حالی که من جلوی چشم (معنوی*) شما هستم؟"
من در هشت سالگی با عکس لاهری مهاشایا شفا یافتم. این رویداد آتش عشق
من را بیشتر بر افروخت. هنگامی که در خانه مان در ایشاپور بنگال بودیم من به
وبای آسیایی مبتلا شدم. به زنده ماندنم امیدی نبود. کاری از دست پزشکان برنمیامد. در بسترگاهم
مادر در حال گریه و زاری به من اشاره کرد که به عکس لاهری مهاشایا که بالای
سرم بود بنگرم.
"در ذهنت به پای او خم شو!" او میدانست که من توان تکان دادن دست خودم را هم
به نشان نیایش نداشتم. "اگر به راستی جانسپاری خود را نشان بدهی و در
ذهنت به پیش او زانو بزنی، جانت حفظ خواهد شد!"
به عکس خیره شدم و در آن نور کورکننده ای دیدم که گرد بدنم و همه اتاق
را فراگرفت. حالت تهوع و علائم بیدرمان دیگرم از بین رفتند. خوب شده
بودم. در یک دم آنقدر توانایی در خودم دیدم تا پیش مادرم خم بشوم و پای او را
به نشان قدردانی از ایمان بی پایان به گورویش لمس کنم. مادرم پی
در پی سرش را به قاب عکس میفشرد.
"ای هستی فراگیر الهی، استاد، از تو برای شفا بخشیدن پسرم سپاسگزارم! "
دریافتم که او هم آن نور فروزانی را که در یک آن مرا از یک بیماری مهلک
نجات داده بود به چشمش دیده بود.
آن عکس یکی از پربهاترین چیزهایی است که از آن خود دارم. عکس بدست
خود لاهری مهاشایا به پدرم داده شده و ارتعاشی مقدس دارد. خود این عکس
داستان معجزه آسایی دارد. من این داستان را از برادر ایمانی پدر، کالی
کومار روی، شنیدم.
* kutastha
<
>
>>