زندگینامه یک یوگی
برگ ۷۷
از این خشنود بودم که خانه تازه ام اتاقی زیر شیروانی داشت که میتوانستم
سپیده دم و بامدادان را آنجا سر کنم. ساکنان آشرام، که چیزی از کار
مدیتیشن نمیدانستند، بر آن باور بودند که باید همه وقتمان را به انجام کارهای
خانه بپردازیم. آنان مرا بخاطر کار خوبی که در وظیفه های پس از ظهرم
انجام میدادم ستایش میکردند.
"تلاش مکن خیلی زود به خدا برسی!" این ریشخند که از سوی یکی از همخانه ها
شنیده بودم مرا زود تر از روال رایج به اتاق زیر شیروانی کشاند. به نزد
دیاناندا رفتم، که در خلوتش که چشم اندازی از رود گنجیز داشت سرگرم
کارهایش بود.
"سوامی جی*، نمیدانم که کار من اینجا چیست. من دنبال تماس مستقیم با خدا
هستم. بی او نمیتوانم به داشتن سمت یا آیین یا انجام کار نیک خرسند
باشم." کشیش جامه نارنجی دست مهربانی به شانه هایم گرفت. به نشانه ملامت
ظاهری او چند مریدی که در اطراف بودند صدا زد و گفت: "موکوندا را
نیازارید. او روش های ما را خواهد آموخت."
مودبانه تردیدم را پنهان نگاه داشتم. دانش آموزان بدون اینکه چندان
از ریشخندهایشان بکاهند از اتاق بیرون رفتند. دیاناندا باز با من سخن
داشت.
"موکوندا میبینم که پدرت زود به زود برایت پول میفرستد، لطفا باز
بگردانشان. اینجا نیازی به آن نخواهی داشت. دومین نکته در باب خوراک
است. حتی اگر گرسنه هستی، چیزی نگو."
نمیدانم که گرسنگی از چشمانم پیدا بود یا نه، اما خوب میدانستم که بسی
گرسنه ام. ساعت عوض نشدنی نخستین وعده غذا در خانقاه دوازده نیمروز بود.
من در خانه خودمان عادت داشتم که ساعت نه بامداد ناشتایی بزرگی بخورم.
این سه ساعت فاصله هر روز برایم پایان ناپذیرتر میشد. چقدر گذشته بود
زمانی که در خانه کلکته مان بخاطر ده دقیقه دیر شدن خوراک میتوانستم آشپز
را سرزنش کنم. اکنون تلاش میکردم که به اشتهایم چیره شوم. باری یک روزه
بیست و چهار ساعته گرفتم. سخت چشم انتظار رسیدن نیمروز پسین بودم.
* "جی" پسوند احترام است که معمولا به شخص مخاطب گفته میشود، مانند "سوامیجی،" "گوروجی،"
"سری یوکتشوارجی،" و "پرامهانساجی."
<
>
>>