زندگینامه یک یوگی

برگ ۷۹


"سوامی جی، من گیج شده ام. همانگونه که به من سفارش کردید، بپنداریم که من هرگز غذا نخواهم و کسی هم به من ندهد. پس من از گرسنگی خواهم مرد."

"پس بمیر!" این پاسخ مرا سخت تکان داد. "اگر که باید بمیری بمیر موکوندا! هرگز نپذیر که تو با نیروی غذا و نه با نیروی پروردگار زنده هستی! او که هر گونه خوراکی را آفریده، او که اشتها داده، بی گمان بر آن خواهد بود که مرید او پابرجا باقی بماند! گمان مبر که برنج است که تو را زنده نگاه میدارد، و یا پول یا انسان هایند که تو را پشتیبان هستند! آیا کمکی از آنان بر میاید اگر خدا دم هستی تو را از تو بگیرد؟ آنان تنها واسط غیر مستقیم اویند. آیا هنر توست که خوراک در شکمت گوارش میشود؟ از شمشیر بصیرت خود استفاده کن موکوندا! زنجیر وسیله ها را ببر و سبب یگانه راستین را دریاب!"

میدیدم که سخنان برنده اش در ژرفترین مغز استخوانم فرو میرفتند. دیگر تمام شد آن فریب کهن که میپندارد نیاز های تن میتوانند به جان و روان چیره شوند. همان جا و همان دم خود کفایی تمام روح را چشیدم. بسی شهرهای غریبی که، در زندگی آینده پر از سفرم، دوباره ارزش این درس برگرفته در یک خانه بنارس را گواهی دادند!

تنها گنجینه ای که از کلکته با خود داشتم آن مدال نقره ای بود که سادهو بوسیله مادرم به من داده بود. از آن سالها نگهداری کرده بودم و اکنون آنرا خوب در اتاق آشرامم پنهان کرده بودم. بامداد روزی برای حس دوباره شادی از برای آن گواهی طلسمی در قفل جعبه را باز کردم. جلد آن دست نخورده بود، اما عجب! مدال ناپدید شده بود. با ناراحتی پاکت را پاره کردم تا بی تردید بدانم. همانطور که سادهو پیشگویی کرده بود، آن ناپدید گشته بود، در همان اتری که از آن برخاسته بود.

رابطه ام با پیروان دیاناندا روز به روز بدتر میشد. همه از من بخاطر گوشه گیری سماجت وارم روی برگرداندند. دنبال مدیتیشن رفتن همیشگی من، که همانا هدف من در رها کردن خانه و مادیات بود، سبب سرزنش از همه سو بود.

این رنجش معنوی مرا روزی به اتاق زیر شیروانی کشاند و مرا بر آن ساخت که آنقدر نیایش کنم تا که پاسخی برسد.

"مادر بخشنده هستی، خود را به یاری الهام به من بشناس، یا بدست گورویی فرستاده از خودت!"



< > >>