زندگینامه یک یوگی

برگ ۸۰


ساعتهای پسین به التماس اشکهایم پاسخی ندادند. ناگهان احساس کردم که گویی بدنم به کره ای بی قطر بلند شده است.

"استادت امروز میاید!" آوای زنانه الهیی از همه جا و هیچ جا شنیده شد.

رویداد آسمانی با صدایی گوشخراش از سوی جایی مشخص شکسته شد. دانشجوی جوانی با لقب هابو مرا از آشپزخانه طبقه پایین بانگ میزد.

"موکوندا، مدیتیشن بس است! تو را برای کاری میخواهند."

اگر روزی دیگر بود با بی حوصلگی پاسخش را میدادم; اما حالا چشمان از اشک باد کرده خودم را پاک کردم و بی حرف سر به دستور دادم. من و هابو با هم به بازار دوری در محله بنگالی بنارس رفتیم. آفتاب بیرحم هندی هنوز به اوجش نرسیده بود که ما خریدهایمان را در بازار تمام کردیم. از میان انبوه رنگارنگ رد میشدیم: زنهای خانه دار، راهنماها، روحانیون، بیوه های پوشیده با لنگ های ساده، براهمنهای بزرگوار و گاوهای مقدس همه جا پیدا. گردنم را کج کردم و سری به کوچه باریک عجیبی که از کنار آن رد میشدیم انداختم.

مردی مسیح وار که جامه زرد قهوه ای یک سوامی به تن داشت بی حرکت ته کوچه ایستاده بود. به یک دم و گویی با شناختی کهن او به چشمانم آشنا آمد. برای یک دم چشمانم التماس گونه بسوی او دوخته شدند. اما بعد تردید به من چیره شد.

با خود اندیشیدم "تو یک راهبه سرگردان را بجای آشنایی اشتباه گرفته ای. ای رویاگر، راهت را پیش ببر."

پس از ده دقیقه پاهایم سخت بیحس شدند. انگار که سنگ شده باشند، نمیتوانستند بیشتر مرا جلو ببرند. با تلاش فراوان به پشت سر روی برگرداندم; پاهایم دوباره به حالت عادی خود بازگشتند. بار دیگر بسوی مخالف برگشتم و دوباره پاهایم سنگین و بیحس شدند.

"مرد مقدس مرا با نیروی مغناطیسی بسوی خود میکشاند!" با این اندیشه، کیسه های دستم را در میان دستان هابو خالی کردم. او تکان خوردن های ناهمانگ پاهای مرا با شگفتی تماشا کرده بود و اکنون سخت به خنده افتاده بود.

"چه مرضت است؟‌ دیوانه ای؟"

احساس پر از آشوبم نگذاشت که دست بردارم; بدون سخنی آغاز به دویدن کردم.

چنان جای پایم را دنبال می کردم که انگار داشتم پرواز میکردم. به کوچه باریک رسیدم. نگاهی انداختم و آن بدن بی حرکت را دوباره دیدم که داشت مرا مینگریست. چند قدم دیگر برداشتم تا به پایش رسیدم.



< > >>