زندگینامه یک یوگی

برگ ۸۱


"گورو دوا!"* چهره نورانی او همان چهره در هزاران رویای من بود. آن چشمان آرام، در سری شیرآسا با ریش های بلند و گیسوهای آویزان، بسیار به اندوه خیال های شبانه ام آمده بودند و با من از چیزی نوید میدادند که درست آنرا درک نکرده بودم.

"آه جان خودم، سرانجام پیش منی!" گورویم این واژگان را دوباره و دوباره به بنگالی میگفت. صدایش از شادی میلرزید. "چند سال برای دیدار تو انتظار کشیده ام!"

با هم به یگانگی سکوت رفتیم. سخن آوردن گویی هرزه و زیادی بود. شیوایی با سرودی بی صدا از دل استاد به مرید خود به خود جاری میشد. با آنتن بینشی انکار ناپذیر احساس کردم که گورویم خدا را میشناسد و مرا به او خواهد رساند. مبهمی زندگی این جهان با خاطره ای ظریف از زمان پیش زادی از میان رفت. چه لحظه بزرگی! گدشته، اکنون و آینده همه چرخه های صحنه آن هستند. این نخستین آفتابی نبود که مرا به پای مقدس او میدید!

دستانم در دستان او، گورویم مرا به خانه موقتش در قسمت رانا محل شهر برد. جثه ورزشکاریش با گامهای محکم قدم برمیداشت. قد بلند و راقی داشت. اکنون در زمان پنجاه و پنج سالگی تحرک و زورمندی چون مردی جوان داشت. چشمان سیاه و درشتش در دانش گواهی از ژرفایی بی انتها میدادند. گیسوان مواجش به چهره گیرا و مصمم او نرمی میبخشیدند. قدرت و نرمی با هم در او هم آواز بودند.

پس از آنکه او مرا به ایوان سنگی خانه ای برد که رود گنجیز را پیش رو داشت، او با مهربانی به من گفت:

"ویلا و هر چه دارم را به تو میبخشم."

"آقا، من برای بینش و تماس با خدا آمده ام. آنها گنجینه ای هستند که من جستجو میکنم!"

غروب سریع هندی پرده خود را تا نیمه برافراشته بود آندم که استادم دوباره لب گشود. عمق لطافت چشمانش غیر قابل سنجش بود.

"من به تو عشق بی قید و شرطم را هدیه میکنم."

چه واژگان گرانبهایی! یکربع سده گذشت تا دوباره گواه لفظی عشق او را با گوشهایم شنیدم. لبهایش با ابراز احساس ناآشنا بودند; سکوت دل بیکران او بود.

"آیا تو هم عشق بی قید و شرطت را به من میدهی؟" او با اعتمادی کودکانه به من مینگریست.

"جاویدانه تو را دوست دارم، گورو دوا!"



* "آموزگار الهی" واژه مرسوم سانسکریت برای آموزگار معنوی یک شاگرد. به زبان انگلیسی من واژه "استاد" را بکار گرفته ام.



< > >>