زندگینامه یک یوگی
برگ ۸۲
"عشق زمینی خودخواه است و با تیرگی از خواست ها و ارضا شدن سرچشمه
میگیرد. عشق الهی بی قید و شرط است و بدون محدودیت و دگرگونی. طوفان پی
در پی قلب آدمی با اشاره مبهوت گری از سوی عشق پاک برای همیشه از میان
میرود." او فروتنانه ادامه داد، "اگر روزی دیدی که من از مرتبه شناخت
خداوند به پایین افتاده ام، خواهش میکنم سرم را به بالین خود بنه و مرا
یاری کن که دوباره به معشوق هستی که هر دو او را میپرستیم بازگردم."
سپس او در حالیکه تاریکی شب بلند میشد ایستاد و مرا به اتاقی هدایت
کرد. در حالیکه با هم انبه و شیرینی بادامی میخوردیم، او، بدون تلاش برای
جلب توجه، در میان سخنانش دانش خیلی دقیقی از زندگی مرا جای میداد. من از
دیدن مرتبه دانش او سخت شگفت زده بودم، که به زیبایی با سرشت فروتنش
آمیخته بود.
"غم مدالت را نخور. آن کاری که باید میکرد را انجام داده." همچون آیینه
ای الهی، گورویم گویی انعکاس همه زندگی مرا دیده بود.
"واقعیت اینجا بودن تو، استاد، شادیی است فرای هر نشان."
"اکنون که این قدر از زندگیت در خانقاه ناراحتی، هنگام یک تغییر فرا
رسیده."
من سخنی از زندگیم نیاورده بودم; اکنون گفتنش بیهوده به چشم میامد! از رفتار
طبیعی و بی جوش و خروشش دریافتم که او نمیخواست با دیدن دانش بصیرت او سر
و صدایی از خود بروز بدهم.
"باید که به کلکته بازگردی. چرا بستگان خود را از عشق به انسانیتت محروم کنی؟"
پیشنهاد او مرا ناراحت کرد. خانواده ام پیش بینی می کردند که من
بازخواهم گشت، با این حال که من پاسخ درخواست های بسیارشان را در نامه
نداده بودم. آنانتا گفته بود، "بگذار که پرنده جوان در آسمانهای
متافیزیکی پر و بال بزند. بالهایش در هوای سنگین خسته خواهند گشت. خواهیم
دید که او به سوی خانه سرازیر خواهد شد، بالهایش را جمع کرده و در آشیانه
خانواده مان خواهد نشست." آن لبخند انگیزه کش او در ذهنم تازه بود و
سخت بر آن بودم که هیچ "سرازیر شدنی" به سمت کلکته از من سر نزند.
"جناب آقا، من به خانه نخواهم رفت. اما به دنبال شما هر جا میروم. خواهش
میکنم که نشانی خانه تان را به من بگویید و نامتان را."
"سوامی سری یوکتشوار گیری. خانقاه اصلی من در سرم پور است در خیابان رای
قات. تنها برای چند روزی برای دیدن مادرم اینجا هستم."
<
>
>>