زندگینامه یک یوگی
برگ ۸۳
با خود اندیشیدم که چه بازی ماهرانه ای خداوند با مریدانش میکند. از سرمپور
تنها دوازده مایل تا کلکته راه است، اما در آن کران هیچ گاه گذرم به
گورویم نیفتاده است. اکنون ما میبایست که در شهر کهن کاشی (بنارس) به
یکدیگر برسیم، که با یاد و خاطره لاهری مهاشایا برکت یافته. در همین جاست
که همچنین قدم پای بودا، شانکاراچاریا، و یوگی های مسیح وار دیگر خاک آنرا تبرک
کرده اند.
"چهار هفته دیگر به پیش من خواهی آمد." برای بار نخست آوای سری یوکتشوار
سخت و محکم بود. "اکنون که من مهر جاودانه ام را به تو بازگو کرده ام و
خوشحالیم را از دیدنت نشان داده ام، برای همین تو از درخواست من سرپیچی
میکنی. بار دیگری که یکدیگر را خواهیم دید، تو مجبور خواهی بود که علاقه
من را دوباره برانگیزی: من به این سادگی مریدی تو را نخواهم پذیرفت. باید
تسلیم تمام باشد به پرورشی که من به تو خواهم داد."
من سرسخت خاموش ماندم. گورویم به سادگی مشکل من را دریافت.
"میپنداری که خانواده ات تو را به خنده خواهند گرفت؟"
"من بر نمی گردم."
"سی روز دیگر بازخواهی گشت."
"هیچ وقت." با احترام به پیش پایش خم شدم و از آنجا رفتم که آتش کشمکش بالا نکشد. در حالی که در سیاهی نیمه شب قدم برمیداشتم، با خود
اندیشیدم که چرا باید آن دیدار معجزه آسا به آن حالت نابهنجار پایان
میگرفت. دو سوی مخالف "مایا" بودند که هر شادی را با درد یکسان میکنند! موم قلب
جوانم هنوز برای دستان دگرگون کننده و تعالی گر گورویم نرم نبود.
بامداد پسین در خانقاه احساس کردم که آزار و اذیت همگان بسوی من بیشتر
شده. روزهایم پر بودند از گستاخی و تلخی متوالی. سه هفته بعد دیانادا
آشرام را برای شرکت کردن در یک گردهمایی در بمبی ترک کرد. همه به جان
بیچاره من افتادند.
"موکوندا یک انگل است، که حاضر است بدون همکاری در امور خانه از آن بهره
ببرد." با شنیدن از دور این سخن برای نخستین بار از اینکه به درخواست پس
فرستادن پول پدرم سر نهاده بودم پشیمان شدم. با قلبی سخت و سنگین به سراغ
تنها دوستم جیتندرا رفتم.
"من دارم از اینجا میروم. خواهش میکنم پس از بازگشتنش پشیمانی صمیمانه من را به
دیانانداجی برسان."
"من نیز میروم! تلاش برای مدیتیت کردن من کمتر از تو با مخالفت سایرین
همراه نبوده." جتیندرا این سخن را راسخانه به زبان آورد.
<
>
>>