زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۰۳


اعتراض کردم. "'خیر، استاد! این شما بودید که به من کمک کردید. این نخستین بار پس از هفته هاست که جانی گرفته ام.'

"'بله! بیماریت بسیار جدی بوده. هنوز هم بدنت ضعیف است. چه کسی میداند که فردا در چه حالی خواهد بود؟'

"اندیشه بازگشت بی حالیم ترس سردی بجانم انداخت. بامداد روز بعد به زور توانستم خودم را به خانه لاهری مهاشایا برسانم."

"'آقا باز هم بیمارم.'

"نگاه گورویم به من عجیب بود. 'خوب!‌ پس بار دیگر خود را بیمار کرده ای!'

"'گورو دوا، اکنون میفهمم که هر روز داشتی مرا مسخره میکردی.' دیگر طاقت نداشتم. 'نمی فهمم چرا گزارشهای راست مرا باور نمیکنی.'

"'در واقع این اندیشه های خودت بوده اند که تو را باری ضعیف و بار دیگر تندرست کردند.' استاد نگاهی مهربانانه به من انداخت. 'دیده ای که چطور سلامتیت پیرو انتظارات خودت بوده است. اندیشه نیروییست، همچنان که برق و جاذبه هستند. ذهن آدمی جرقه ایست از آگاهی متعالی خداوند. میتوانم نشانت بدهم که هر چیزی که ذهن تنومندت با شدت باور بدارد، بی درنگ به حقیقت می پیوندد.'

"چون میدانستم لاهری مهاشایا هرگز بیهوده سخن نمیگوید، از او با ستایش و احترام تمام قدر دانی کردم. 'استاد، اگر بیندیشم که خوب هستم و وزنم را دوباره بدست آورده ام، آیا همان میشود؟'

"'همینطور است. حتی همین الان.' گورو سرد و آرام سخن میگفت و چشمانش در چشمانم متمرکز بودند.

"شگفتا! در یک دم نه تنها احساس نیرو گرفتن بلکه وزن افزودن کردم. لاهری مهاشایا به سکوت فرو رفته بود. پس از چند ساعت به پایش ماندن، به خانه مادرم، که طی بازدیدهایم از بنارس آنجا سر میکردم، بازگشتم.‌

"'پسرم! چه شده؟ همه بدنت ورم کرده؟' مادرم چشمانش را باور نداشت. تنم اکنون همان شکل و اندازه شده بود که پیش از بیمار افتادنم داشتم.

"خودم را وزن کردم و دیدم که در یک روز بیست و پنچ کیلو افزوده بودم. برای همیشه آن وزن را نگاه داشتم. دوستان و آشنایانی که اندام لاغر مردنی مرا دیده بودند در حیرت بودند. چندی از آنها سبک زندگی خود را عوض کردند و بخاطر این معجزه مریدان لاهری مهاشایا شدند.



< > >>