زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۱
"چرا اینقدر ساکتی؟" اوما بازی گوشانه مرا تکانی داد.
"به این فکرم که چه زیباست که مادر هستی هر چیزی را که میخواهم به من
میدهد."
خواهرم با نیشخندی پاسخ داد: "لابد آن دو بادبادک را هم به تو میدهد!"
"چرا که نه؟" من برای بدست آوردن آنها آرام در دلم شروع به دعا گفتن کردم.
در هند با بادبادک ها مسابقه میگذارند. نخ بادبادک ها را با چسب و خرده
شیشه میپوشانند و هر بازیکن می تلاشد تا نخ بادبادک های دیگر را ببرد. آن
هنگام که بادبادکی رها میشود پرواز آن روی بام خانه ها تماشایی است و تلاش
برای گرفتن آن بسیار شادی آور. چون من و اوما روی بالکن خانه
خودمان بودیم رسیدن یکی از این بادبادک ها به ما نشدنی بنظر میامد، چرا که نخ آن حتما
روی یکی از بامهای سر راه به گیر میافتاد.
بازی بادبادکها آغاز شد. یک نخ بریده شد. بی درنگ بادبادک بسوی من به
پرواز در آمد. باد برای لحظه ای ایستاد و سبب این شد که نخ بادبادک به یک گیاه کاکتوس بالای بام خانه روبرو بپیچد.
این گونه بود که یک حلقه عالی برای به چنگ آوردن آن برایم درست شد. این جایزه را به اوما دادم.
"این تنها یک پیشامد اتفاقی و شگفت آور بود و نه پاسخ دعای تو. اگر بادبادک دیگر
به دستت برسد آن وقت باورت میکنم." چشمان سیاه خواهرم بیش از زبانش حیرتش
را فاش میکردند.
دعا کردنم را با تمرکزی افزون ادامه دادم. یکی از بازیکنان بخاطر حرکتی
تند بادباکش را از دست داد. آن بادبادک با رقص در باد به سوی من به پرواز درآمد. یارم،
کاکتوس، بار دیگر کمک کرد تا نخ بادبادک به دستم بیاید. نشان پیروزی دوم را به دست اوما دادم.
"مادر هستی واقعا به تو گوش میدهد! این برای من زیادی غریب است!" خواهر چون یک آهوی هراسیده از کنارم جست.
<
>
>>