زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۲
فصل ۲
مرگ مادرم و سنگ اسرارآمیز
بزرگترین آرزوی مادر عروسی برادر بزرگترم بود. "آه، وقتی که چهره عروس
آنانتا را ببینم، بهشت را در این دنیا دیده ام!" مادر اغلب با این
سخنانش حس بارز هندی برای تداوم خانواده را از خود بروز میداد.
نزدیک یازده ساله بودم که آنانتا نامزد دار شد. مادر به کلکته رفته بود و
با شور و شادی سرگرم تدارکات جشن عروسی بود. من و پدر تنها در خانه
بریلی، که پس از دو سال در لاهور به آن شهر منتقل شده بود، مانده بودیم.
پیش از آن نامزدی دو خواهر بزرگم را شاهد بودم. اما برای آنانتا،
پسر بزرگ خانواده، مراسم خیلی مفصلتر بود. مادر مشغول پذیرایی از بستگان بسیاری بود که از راه
های دور برای عروسی به کلکته میرسیدند. او به راحتی آنها
را در خانه نو و بزرگمان، شماره ۵۰ خیابان آمهرست، جای داده بود. همه چیز
آماده بود--شرینی مهمانی شب، تخت آراسته ای که روی آن برادرم به خانه
عروس برده میشد، ردیف های چراغ رنگی، فیلها و شترهای تزیینی بزرگ مقوایی،
ارکسترهای انگلیسی، اسکاتلندی و هندی، هنرمندان، و اشخاص روحانی برای انجام
آیین کهن دینی.
من و پدر هم با شور و هیجان آماده بودیم که سر وقت برای عروسی به
خانواده بپیوندیم. چیزی به آن روز مهم نمانده بود که خواب شومی به سراغم
آمد.
در خانه بریلی بودیم و نیمه شب بود. کنار پدر توی حیاط ویلایمان خوابیده
بودم که با تکان خوردن عجیب تور پشه بند بالای رخت خواب بیدار شدم. پرده
به کنار رفت و آنجا شکل عزیز مادرم به من نمایان شد.
<
>
>>