زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۳
"پدرت را بیدار کن!" صدایش تنها زمزمه ای ساکت بود. "با نخستین قطار،
ساعت چهار بامداد، به کلکته بیایید اگر که بنا دارید مرا ببینید!" شکل
روح گونه او ناپدید شد.
"بابا، بابا! مادر در حال مرگ است!" ترس در صدایم پدر را ناگهان بیدار
کرد.اشکهایم مثل سیلاب جاری بود.
"به این خیال پردازی هایت گوش نده." همچون همیشه واکنش پدر به یک چیز نو رد
آن بود. "حال مادرت بسیار خوبست. اگر خبر بدی رسید، آنگاه فردا براه می
افتیم."
"از اینکه همین الان براه نیفتادیم هیج وقت خود را نخواهی بخشید!" از
روی دردی که داشتم به تلخی افزودم: "و من هم هیج گاه تو را نخواهم بخشید!"
بامداد تلخ روز بعد با خبر آشکارش رسید: "مادر سخت بیمار. عروسی موکول.
بیدرنگ بیایید."
من و پدر پریشان براه افتادیم. یکی از دایی هایم میان راه به ما
پیوست. قطاری به سرعت برق به سمت ما می آمد و تلسکوپ وار نزدیکتر
میشد. از روی آشوبی که درونم داشتم یک لحظه احساس کردم که میخواهم خود
را بروی ریل قطار پرت کنم. با این باور که هم اکنون بی مادرم، تاب بودن
در جهان حالا تو خالی را نداشتم. به مادرم به عنوان عزیزترین دوستم روی زمین
عشق می ورزیدم. چشمان سیاه آرام بخشش پناهگاه همیشگی ام در سختیهای
کوچک دوران کودکی بودند.
"آیا هنوز زنده است؟" باری دیگر از دایی سوال کردم.
"البته که او زنده است!" او نا امیدی را در چشمانم به سادگی میدید. پاسخش
را باور نداشتم.
رسیدن به خانه کلکته تنها با رویارویی با راز مرگ همراه بود. تفریبا به حال
بیهوشی فروریختم. سالها گذشت تا اینکه جوری دل آرامی به من
بازگردد. آنقدر جلوی در آسمان و فلک گریستم تا سرانجام مادر هستی به
سراغم آمد. سخنش سرانجام زخم کهنه ام را شفایی جاوید داد:
"این منم که نگاهدار تو بوده ام، طی هر کدام از زیستن هایت، در غالب مهر بسیاری
از مادرها! در نگاهم ببین آن دو چشم سیاه از دست داده که می جویی!"
<
>
>>