زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۴


من و پدر کمی پس از مراسم کریماسیون (سوزاندن تن مرده) آن عزیز به بریلی برگشتیم. سپیده دمان هر روز، به بزرگداشت مادر، با دلی سوزناک به پای یک درخت شیولی به زیارت میرفتم. این درخت زمین زیبای سبز و هموار جلوی ویلایمان را سایه می انداخت. گاهی با حس شاعرانه مجسم میکردم که گلهای سفید درخت از روی جانسپاری خود را بروی علف های زیارتگاهم می انداختند. با شبنم اشکهایم گاهی نوری در سپیده دم به چشم میدیدم که انگار از این جهان نبود. در آن لحظه عشق خدا به من چیره میشد. یک نیروی تنومند مرا به هیمالیا میکشاند.

یکی از عمو زاده های من که به تازگی از سفر به آن کوههای مقدس بازگشته بود به خانه بریلی به دیدنمان آمد. به داستانهایش از آن دیار یوگیان و سوامی* ها با جان و دل گوش میدادم.

"بیا به هیمالیا فرار کنیم." پیشنهاد من به گوش دوارگا پراساد، پسر کوچک صاحب خانه، جلوه ای نداشت. او نقشه ام را برای برادر بزرگم که به بازدید پدر به خانه بریلی آمده بود فاش کرد. او بجای اینکه با نیشخندی از این حرف انجام نشدنی یک پسر بچه بگذرد، بر آن شد که مرا خوب دست بیاندازد.

"پس ردای نارنجی ات کو؟ بدون آن که نمی توانی یک سوامی بشوی!"

اما به گونه غریبی سخنش برایم هیجان بخش بود، به این اندیشه که چه آسوده میتوانم راهبی باشم در سرزمین هند. شاید سخنانش یادی از یک زندگی پیشین را در من جان دادند. به هر حال، برایم روشن شد که چه آسوده است برایم اندیشه اینکه آن ردای کهن قوم راهبه را به تن کنم.

پس از گفتگویی با دوارگا، عشق فراوان خداوند وجودم را فرا گرفت. رفیقم دل چندانی به آنچه که میگفتم نمیداد، اما خودم با جان و دل گوش فرا میدادم.

بعد از ظهر آن روز به نایینی در کوهپایه هیمالیا گریختم. آنانتا با عزم راسخی به سراغم فرستاد. من غمزده به خانه باز گردانده شدم. باز هم تنها زیارتگاه من همان درخت شیولی به وقت سپیده دم بود. دلم به غم مادر باخته اشک میریخت. هم مادر انسانی و هم مادر الهی.



* معنای لغت سوامی (swami) به سانسکریت این است: "آنکه با خود درون یکی است." این عنوان گروه راهبه های هندو است، همردیف عنوان رسمی "کشیش."



< > >>