زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۱۱
روزی پدر برای ادای احترام به خانه سری یوکتشوار آمد. انتظار پدرم طبیعتا
این بود که ستایش مرا بشنود. اما او با شنیدن یک طومار از ایرادهای من
غافل گیر شد. استاد عادت داشت یک کاستی کوچک و چشم پوشیدنی را بزرگ و
خطیر جلوه دهد. پس از این دیدار پدر بسویم شتابید و گفت: "از روی گفته
های گورویت گمان کردم که وضعت کاملا خراب است!" او میان گریه و خنده
مانده بود.
تنها دلیل نارضایتی سری یوکتشوار از من در آن زمان این بود که بر خلاف نیم
اشاره ای که کرده بود، من سعی کرده بودم مردی را براه معنوی بیاورم.
به سرعت باد به سراغ گورویم رفتم. او مرا با چشمانی بسمت پایین نگاهداشته
ملاقات کرد، انگار که از بابت چیزی خجل زده باشد. این تنها باری بود که
شیرمرد الهی نسبت به من فروتنی نشان داد. تا آنجا که توانستم آن فرصت
را غنیمت شمردم.
"آقا، چرا آنچنان بیرحمانه جلوی پدر شگفت زده ام از من یاد بردید؟ آیا
درست بود؟"
استاد با لحن معذرت خواهی گفت: "دیگر تکرار نمیکنم."
بی درنگ دلم برحم آمد. چقدر آسان این مرد بزرگ به خطایش اعتراف کرد! با
این حال که استاد دیگر هرگز آسایش خیال پدر را بر هم نزد، او به تشریح و
جراحی کردن من هر وقت که شایسته میدید ادامه داد.
مریدان تازه سری یوکتشوار اغلب در خرده گیری دیگران با او همراه
میشدند. درست مثل گورو! استوره های خرد! اما او که به حمله دست میزند
نمیتواند بی دفاع باشد. همانکه گورو به سوی همان شاگردان چند تیر خرده
گیری روانه میساخت، آنها دست و پا بسته میگرختند.
"این کمبود های ظریف درونی که با اندک کنایه ای جا میخورند، چون اعضای
بیمار یک تن هستند که هنوز استفاده نشده خود را جمع میکنند." این بود
کنایه مورد علاقه سری یوکتشوار پس از رخت بربستن یکی از چنین شاگردان.
اینها شاگردانی بودند که بدنبال گورویی میگشتند که خصوصیاتی داشت که در
خیال خودشان پرورانده بودند. آنها کسانی بودند که اغلب میگفتند که سری
یوکتشوار را درک نمیکنند.
"تو خداوند را هم نمیفهمی!" یکبار پاسخ یکی از آنها را دادم. "وقتی یک
قدیس را درک میکنی که خودت یک قدیس شده باشی." در این سرزمین میلیاردها
اسرار پنهانی که هر ثانیه اش هوایی تنفس میکنیم که خود نمیشناسیم، چه کسی
میتواند انتظار داشته باشد که بتوان سرشت بیکران یک استاد را در یک دم شناخت؟
<
>
>>