زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۱۲
دانش آموزان جدید می آمدند و اغلب هم میرفتند. آنها که دنبال ناز و نوازش و
به آسانی تجلیل شدن بودند در این خانقاه به کامشان نمیرسیدند. استاد خانه
و هدایتش را جاودانه در اختیار میگذاشت، اما بسیاری از مریدان همچنین
خواهان ستایش نفسشان بودند. میرفتند و تحقیرهای بیشمار زندگی را به
چند فروتنی و افتادگی ترجیح میدادند. مرض معنویشان طاقت پرتوی فروزان
معرفت استاد را نداشت. میرفتند و آموزگاری میافتند که آنان را در آسایش سایه
چاپلوسی و ماندن در خواب غفلت نگاه دارد.
در پی ماههای نخستین من با استاد، همواره از کنایه و سرزنش از سوی او
در هراس بودم. سپس دریافتم که او این سرزنش ها را تنها بسوی کسانی روانه میکند که
خودشان خواستار سرزنش و تنبیه لفظی شده اند. چنانچه یک دانش آموز زیر بار
رفتار استاد شاکی میشد، او بدون ناراحتی در برابر او سکوت پیش
میگرفت. خشم و عصبانیت هرگز جایی در سخنانش نداشت. این حکمت غیر شخصی بود
که او را هدایت میکرد.
بینش استاد سهم کسانی که به دید و بازدید میامدند نبود. به ندرت از آنها
عیبی میگرفت، حتی اگر روا باشد. اما در مورد شاگردانی که از او راهنمایی
میطلبیدند سری یوکتشوار بسیار جدی مسولیتش را پی میگرفت. چه
شجاعتی دارد یک گورو که وظیفه دگرگونی سنگ خام و آغشته به ضمیر نفس بشر را
به دوش میگیرد! شجاعتی که از دلسوزی برای سردرگمان جهان سرچشمه میگیرد.
<
>
>>