زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۱۴
"برای همین او را به آشپزخانه فرستادم و تو را مسوول سالن کردم." کومار
تا این لحظه طعم کنایه های سرد سری یوکتشوار را نچشیده بود. "و این چنین
تو آموختی که رهبر راستین اوست که هدف خدمت داشته باشد و نه سلطه
به دیگران. تو به موقعیت موکوندا چشم داشتی اما شایستگی آنرا نشان
ندادی. اکنون به جای اولت دستیار آشپز برگرد."
پس از این ماجرای خجالت آور برای کومار، استاد دوباره توجه و عطوفت
خاص نسبت به کومار را از سر گرفت. که میتواند از اسرار قانون کشش و علاقه
سر در بیاورد؟ گورو در کومار چشمه ای زیبا میدید که در مریدان دیگر جاری
نبود. با اینکه او آشکارا پسر مورد علاقه سری یوکتشوار شده بود من ناراحت
نبودم. خصیصه های ذاتی شخصی که حتی در استادان هم دیده میشوند به طرح زندگی
رنگ و تنوع میدهند. طبع من بگونه ایست که به ندرت گرفتار جزئیات
میشود. من از جانب سری یوکتشوار نه بدنبال شنیدن ستایش بیرونی بلکه نعمتی
ناملموس و درونی بودم.
یکروز کومار بدون دلیلی موجه بسیار زشت و بیرحمانه با من رفتار کرد، که دلم
را عمیقا آزرد.
"آنقدر باد ضمیر نفست زیاد شده که همین روزها خواهد ترکید!" پس از این
طعنه به او هشداری دادم که صداقت آنرا در درونم احساس میکردم: "اگر
چنین براهت ادامه بدهی روزی از خانقاه بیرون انداخته خواهی شد."
او با تمسخر خندید و حرفم را برای گورو که همان لحظه وارد شده بود تکرار
کرد. چون میدانستم که سرزنش خواهم شد خجالت زده به گوشه ای نشستم. "شاید
حرف موکوندا راست است." لحن استاد بر خلاف همیشه سرد بود و او مرا سرزنش نکرد.
یک سال بعد کومار برای دیدار راهی خانه مادریش شد. او بیان نارضایتی سری
یوکتشوار، که هرگز بزور مریدان را مجبور به کاری نمیکرد، را نادیده
گرفت. پس از بازگشت او به سرمپور بعد از چند ماه تغییری آشکار در او هویدا
بود. دیگر از آن کومار با چهره ای تابان و آرام خبری نبود. حالا تنها
جلوی چشم ما یک دهاتی ایستاده بود که چندین عادت بد هم از آن خود کرده بود.
استاد مرا خواند و با من درد دلش را گفت که حالا دیگر این پسر شایسته
زندگی راهبگی در خانقاه نیست.
<
>
>>