زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۱۶
اگر مهمانی جرات میکرد در سخنش تهمتی به کسی وارد کند، استاد سکوت و بی
اعتنایی در پیش میگرفت. پیام او برای مریدان این بود که "در گلالود کردن
چهره ای زیبا شرکت مکنید. اسیران لذات حسی چگونه میتوانند از جهان لذت
ببرند؟ نعمات راستین آن تا وقتی که سرگرم بازی با خاک
پست هستند برایشان گم اند. همه بینش و بصیرت با اسارت شهوات از دست میرود."
استاد راهنما و آموزگار صبور دانش آموزانی بود که خواهان رهایی از بند و فریب دوگانگی
مایا هستند.
او میگفت "همانطور که مقصود از خوردن غذا رفع گرسنگی و نه رضایت حرص و
طمع است، غریزه جنسی برای بقای نسل طبق قانون طبیعی است و هرگز برای
افروختن شهوات نیست. هوس های بد خود را همین حالا نابود کن، و گرنه
آنها تن آسمانیت را پس از جدا شدن از پوسته تن فیزیکی دنبال خواهند
کرد. حتی زمان بیماری بدن، ذهن باید استوار بایستد. اگر دچار وسوسه ای هولناک
شدی، آنرا با اراده ای قوی و تحلیلی مدبرانه از بن بکن. هر وسوسه طبیعی
را میتوان مهار کرد.
"توانایی هایت را حفظ کن. مثل اقیانوسی وسیع باش و همه شاخه رود های حواس
را در خودت جذب کن. خواسته های کوچک چون سوراخ هایی در مخزن آرامش درون
تو اند که آب حیات و شفابخش را در شنهای صحرای مادیگرایی تلف میکنند. تن
دادن آگاهانه به میل غلط بزرگترین دشمن شادی انسان است. در کنترل نفس
خویش یک شیر جنگل باش. نگذار قورباغه های ضعف روی تو اثری داشته باشند."
یک مرید سرانجام از هر میل غریزه ای رهایی پیدا میکند. او نیاز به محبت
انسانی خود را به تنها شوق برای خداوند تبدیل میکند. عشقی که تنهاست چون
همه جا هست.
مادر سری یوکتشوار در محله رانا محل بنارس زندگی میکرد، جایی که برای بار
نخست گورو را دیده بودم. پر مهر و محبت بود اما زنی بود که به عقاید خودش
پایبند است. روزی از ایوان خانه داشتم به مادر و پسر که گرم صحبت بودند نگاه میکردم. به
شیوه آرام و معقولش استاد داشت مادر را در مورد چیزی راضی میکرد. اما
گویی او موفق نشد چرا که مادر سرش را به نشانه مخالفت تند تکان داد.
"نی، نی پسرم! برو سراغ کارت! سخنان عاقلانه ات بدرد من نمیخورند! من که
یکی از مریدانت نیستم!"
<
>
>>