زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۲۹
سخنش امیدی تازه در من دمید. از او خواستم تا مرا بیشتر با سخنانش تعالی
ببخشد. او با من از داستان شگرف نخستین ملاقات خود با گوروی لاهری
مهاشایا، باباجی*، گفت.
حدود نیمه شب بود که رام گوپال در سکوت فرو رفت. من روی پتویم
نشستم. وقتی چشمانم را بستم پرتوهای رعد و برق دیدم. فضای وسیع در درونم چون
اتاقی بود غرق نور مذاب. چشمان را باز کردم و دوباره همان نور خیره کننده
را دیدم. اتاق به فضایی بینهایت تبدیل شده بود که با بینایی درون به آن
مینگریستم.
"چرا نمیخوابی؟"
"حضرت آقا، وقتی با چشمان بسته یا باز نور فروزان رعد و برق میبینم چگونه میشود بخوابم؟"
"این تجربه یک برکت توست. این پرتوهای معنوی به سادگی دیده نمیشوند."
قدیس چند کلمه ای در ستایش من گفت.
سپیده دمان رام گوپال چند تا آب نبات به من داد و گفت که وقت رفتن من
است. آنقدر برای ترک او بی میل بودم که اشک هایم از گونه هایم جاری
شدند.
"نمیشود دست خالی بروی." یوگی به نرمی با من سخن گفت. "برایت
یک کار میکنم."
او با لبخند به من خیره شد. من بی حرکت سر جایم ماندم. آرامش چون سیلی
خروشان از دروازه چشمانم به همه تنم سرازیر شد. بلافاصله از کمر دردی که
سالها گاه و بیگاه مرا آزار میداد شفا یافتم. غرق در دریای سرور، از
گریستن باز ایستادم. پاهای قدیس را لمس کردم و راهی پیچ و خم جنگل شدم تا
به تاراکسوار رسیدم.
آنجا برای بار دوم به حرم مقدس مشهور رفتم و بپای محراب افتادم. سنگ گرد
جلوی چشم درونم بزرگ و بزرگتر شد تا جایی که آن با هر حلقه کره آسمانی
مملو از الوهیت یکی شد.
با دلی خوشحال ساعت بعد روانه کلکته شدم. سفر هایم نه به کوهستان بلند پایه،
بلکه به همدمی هیمالیاگونه استادم خاتمه یافتند.
* برگهای ؟-؟ را ببینید.
<
>
>>