زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۳۰
فصل ۱۴
تجربه ای در آگاهی آسمانی
"من اینجایم گوروجی." روی خجالت زده ام بهتر از خودم حرفم را بیان میکرد.
"بیا به آشپزخانه برویم و چیزی برای خوردن پیدا کنیم." لحن سری یوکتشوار
چنان بود که گویی نه روزها بلکه تنها چند ساعتی کنار هم نبوده ایم.
"استاد، حتما شما را با رها کردن وظایف اینجایم و به ناگه رفتن ناراحت کرده
ام. میپنداشتم که از من عصبانی هستید."
"البته که نه! خشم تنها از خواست های سرکوب شده سرچشمه میگیرد. من
انتظاری از دیگران ندارم و بنابراین کارهای آنان هرگز مانعی برای خواستهای
خودم نمیتوانند باشند. من تو را برای استفاده خودم نمیخواهم، بلکه تنها خوشحالی
راستین خودت است که مرا خوشحال میکند."
"آقا، حرف هایی که درباره عشق الهی زده میشوند مبهم و ناملموس هستند، اما
برای بار اول من بواسطه فرشته گونه شما مثالی واضح و راستین را تجربه
میکنم. در این دنیا، حتی یک پدر به آسانی فرزندی که بی هشدار تجارت پدر را رها
کرده است نمیبخشد. اما شما کوچکترین دل آزردگی بروز نمیدهید، با اینکه بی
شک بخاطر کارهای ناتمام و بجا گذاشته من بسیار دردسر دیده اید."
هر دو نگاهی به چشمان هم انداختیم که با اشک درخشان بودند. موج سروری
تمام وجودم را فرا گرفت. میدانستنم که در آن لحظه خداوند، در شکل گورویم،
دارد شوق های کوچک دل مرا به قلمروی بی مرز عشق آسمانی گسترش میدهد.
بامداد چند روز بعد به اتاق استاد که خالی بود قدم گذاشتم. میخواستم به
مدیتیشن بپردازم اما نیت ستودنی من خواست افکار مغشوش و فرمان ناپذیرم
نبود. مانند پرندگان جلوی یک شکارچی به هر سو میپریدند.
"موکوندا!" آوای سری یوکتشوار را از جای دوری در ایوان شنیدم.
<
>
>>