زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۳۱


مانند افکارم در حال لجاجت بودم. با خودم زمرمه کردم "استاد همیشه میگوید که باید مدیتیشن بکنم. حالا که میداند چرا به اتاق او آمده ام نباید مزاحمم بشود."

دوباره مرا ندا داد. لجوجانه سر جای خودم ماندم. بار سوم صدایش توام با سرزنش بود.

با عصبانیت داد زدم "آقا دارم مدیتیشن میکنم."

"میدانم که مدیتیشن میکنی، با ذهنی چون برگهای در طوفان! بیا اینجا ببینم."

با آبروی رفته و غمگینانه به پیش او رفتم.

بیچاره پسر، کوهها نتوانستند آنچه را که میخواست به او بدهند. استاد دلسوزانه با من سخن میگفت. نگاه آرام او غیر قابل سنجش و بینهایت ژرف بود. "خواست دلت برآورده میشود."

سری یوکتشوار به ندرت با ابهام سخن میگفت. سر در گم بودم. او یواش دستی به سینه ام بالای قلبم زد.

بدنم از حرکت ایستاد. نفس از ریه هایم بیرون کشیده شد به مثال آهنربایی بزرگ که ذرات را در جا به خود میکشد. روح و ذهنم در یک آن اسارت فیزیکی خود را باختند و چون اشعه نوری از هر منفذ من به بیرون پاشیده شدند. بدن گویی که مرده بود، اما در حال آگاهی متعالیم حس میکردم که هرگز به این اندازه زنده نبوده ام. احساس هویتم دیگر محدود به این تن نبود، بلکه هر اتم گوشه کنار را در بر میگرفت. مردم در خیابان های دور به نظرم میامدند که آرام در برابر دید وسیع خودم دارند حرکت میکنند. ریشه های گیاهان و درختان در شفافیت نسبی خاک پیدا بودند. جریان کشش بسوی خودشان را حس میکردم.

همه محله پیش رویم پیدا بود. دید معمول جلوی سرم حالا به همه کره سرم گسترده شده بود و همزمان کار میکرد. از پشت سرم مردمانی را دیدم که در نقطه دوری در خیابان رای قات قدم میزدند. یک گاو را دیدم که آهسته نزدیک میشد. وقتی به در جلوی آشرام رسید آنوقت او را با چشمان فیزیکیم دیدم. وقتی پشت دیوار ضخیم از آنجا رد میشد، باز هم آشکارا او را میدیدم.



< > >>