زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۳۲
همه اشیا جلوی دید پانورامیک من همچون فیلم های متحرک سریع در حال لرزه و
ارتعاش بودند. بدن من، بدن استاد، حیاط با ستون هایش، زمین و مبلمان،
درختان و نور خورشید گاهی شدیدا آشفته میشدند تا جاییکه در دریایی نورانی
ذوب میشدند، درست مثل حبه های قند که در آب با بهم خوردن حل میشوند. نور
فراگیر گاهی دوباره به فرم تبدیل میشد. این متامورفوسیز نشان میداد که قانون علل و اثر
چگونه کار میکند.
شادیی به وسعت اقیانوس به ساحل بی انتها و آرام جانم نشست. دریافتم که
روح خداوند سرور خالص و خستگی ناپذیر است. تنش بافت هایی بیشمار از نور
است. شکوهی در درونم آغاز شد که دم به دم گسترده تر میشد تا جایی که شهرها و قاره ها و زمین و
کهکشان ها و سحاب های عظیم گازی و جهانهای شناور را در خود گرفت. همه
کیهان ها، اندکی درخشان، چون نور های شهری که از دور دیده میشود، در
وجود بی انتهایم چشمک میزدند. لبه های این طرح جهانی در دورترین جا تا
حدودی کمرنگ میشدند. آنجا بود که درخشش کمرنگی میدیدم که تمامی
نداشت. نمیتوان آنرا توضیح داد. مناظر کیهانی از نوری ناخالص تر درست
شده بودند.
پرتوهای الهی از منبعی بی نهایت فرود می آمدند و به کهکشانها پاشیده
میشدند و بگونه ای وصف ناپذیر تغییر شکل میدادند. بارها و بارها دیدم که
نورهای آفریده به شکل کهکشان ها متراکم میشدند و دوباره در صفحات شفاف
آتش حل میگشتند. بگونه ای موزون میلیاردها میلیارد جهان در برق نور آمدند و
رفتند و آتش آسمان میشد.
مرکز والاترین جای بهشتی را نقطه ای از ادراک بصری در درون قلب خودم
دیدم. از هسته هستیم به هر سوی ساختار عالم شکوه
میتابید. نبض "آمریتا"، شهد جاودانگی، مسرور در من جاری بود. طنین
آفریدگار را با آواز "اوم"* میشنیدم، ارتعاش موتور الهی.
به ناگه نفس به ریه هایم بازگشت. اندوه دریافتن اینکه عظمت بینهایت من از
دست رفته غیر قابل تحمل و دردناک بود. باری دیگر به قفس تحقیر آمیز تن
محدود شدم، که جان و روان به آسانی درش نمیگزینند. همچون فرزندی ناخلف، من
از خانه جهان عالم فراگیر گریخته بودم و خود را زندانی عالم تنگ و صغیر تن کرده
بودم.
گورویم بی حرکت پیش رویم ایستاده بود. به قدردانی از دادن این
تجربه در آگاهی الهی که مدتها در جستجوی آن بودم به پایش افتادم. او
مرا بلند کرد و آرام و بی تفاوت سخن گفت.
"نباید مست حالت خلسه شد. کارهای بسیاری مانده که باید در این دنیا انجام
بدهی. بیا، بیا تا زمین ایوان را جارو کنیم. سپس برای قدم زدن به کنار
گنجیز میرویم."
* "در آغاز واژه بود، و واژه با خداوند بود، و واژه خداوند بود." جان ۱-۱
<
>
>>