زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۵۹
فصل ۱۷
ساسی و سه یاقوت کبود
"چون تو و پسرم خیلی سوامی سری یوکتشوار را قبول دارید من نگاهی به او
خواهم انداخت." طرز صدای دکتر ناریان چاندر روی طوری بود که انگار دارد
هوش نیمه خل ها را به بازی میگیرد. من تلاش کردم تا جایی که میتوانم
رنجش خود را پنهان کنم، چون در آوردن کسی به دین تازه ای موثرتر است.
این مرد یک جراح دامپزشک بود و یک خدانشناس (agnostic) دو آتشه. پسر
کوچکش سنتوش از من التماس کرده بود که ملاحظه ای به پدرش بکنم. تا اینجا
که کمک های ارزشمند من به نظر در حوزه چیزهای نامرئی اثر کرده بودند!
روز بعد دکتر روی با من به خانقاه سرمپور آمد. پس از ملاقات کوتاهی با
استاد، که بیش تر آن همراه با سکوت سرد هر دو طرف بود، مهمان ناگهان آنجا
را ترک کرد.
"چرا یک مرده را به آشرام دعوت میکنی؟" نگاه سوال جویانه سری یوکتشوار به محض آنکه در روی
شکاک کلکته بسته شد به سمت من افتاد.
"آقا، دکتر بسیار هم زنده است!"
"اما بزودی او جان خواهد باخت."
من شوکه شدم. "آقا این برای پسرش سخت دشوار خواهد بود. سنتوش هنوز امید
دارد که دید مادیگرایی پدرش تغییر داده شود. به شما التماس میکنم، استاد،
این مرد را کمک کنید."
<
>
>>