زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۶۰
"باشد، بخاطر تو." چهره گورویم سرد و بی احساس بود. "این دکتر اسب مغرور به
دیابت پیشرفته ای مبتلاست ولی خودش بیخبرست. پانزده روز دیگر در بستر
خواهد خوابید. پزشکان از او قطع امید خواهند کرد. وقت طبیعی گذر او از
این دنیا شش هفته دیگر است. اما بخاطر شفاعت تو، او در آنروز شفا
میابد. اما یک شرط دارد. باید او را راضی کنی که یک بازوبند نجومی
ببندد. شکی نیست که او همچون یکی از اسبهایش روی میز جراحی وحشیانه
مخالفت خواهد کرد!" استاد نیشخندی زد.
مدتی سکوت بود و من به این می اندیشیدم که چطور من و سنتوش میتوانیم هنر
گول زنی را روی دکتر سرسخت پیاده کنیم. سپس سری یوکتشوار افزود:
"هر آندم که آن مرد بهبود یافت به او توصیه کن که از خوردن گوشت خودداری
کند. اما او حرفت را گوش نخواهد داد و شش ماه بعد درست موقعی که او احساس
سلامتی کامل دارد او خواهد مرد. حتی آن شش ماه اضافه هم بخاطر وساطت تو
به او داده میشود."
روز بعد به سنتوش گفتم که سفارش بازوبند را به جواهرساز بدهد. یک هفته
بعد آماده شد و اما دکتر روی از پوشیدن آن سرباز زد.
"من سلامت سلامتم. هرگز مرا با این طالع بینی و خرافات نمیتوانی قانع
کنی." او خشمگین به من نگاه انداخت.
بیادم استاد افتادم که بدرستی او را اسبی سرکش خوانده بود. هفت روز دیگر
گذشت. دکتر، حالا بسی بیمار، خجالتزده به بستن بازوبند رضایت داد. دو
هفته بعد پزشک حاضر به من گفت که بیمار شانسی ندارد. او جزئیات ترسناک
صدمات از بابت دیابت را در بدن او شرح داد.
سری تکان دادم. "گوروی من گفته که پس از یک ماه بستری بودن دکتر روی بهبود
خواهد یافت."
پزشک نگاهی مشکوک به من انداخت. اما شب بعد با حالت پوزش طلبانه ای سراغ
مرا گرفت.
او بانگ زد: "دکتر روی کاملا سالم شده! شگفت آورترین موردیست که من دیده
ام. هرگز ندیده بودم که یک فرد در حال مرگ ناگهان بطرز توجیه ناپذیری به
حال سلامتی بازگردد. گورویت همانا باید پیامبری شفابخش باشد!"
پس از ملاقاتی با دکتر روی، سفارش سری یوکتشوار را به رژیم بی گوشت برای او
بازگو کردم. شش ماه بدون دوباره دیدن او گذشت. عصری در حالیکه در حیاط
خانه خانوادگیمان در خیابان گورپار بودم او سری به ما زد.
"به معلمت بگو که من با خوردن متناوب گوشت تندرستی کامل پیدا کرده
ام. ایده های غیر علمی او در باب رژیم غذایی تاثیری روی من نداشته." بیگمان
دکتر روی همانا خود تصویر سلامتی بود.
<
>
>>