زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۶۱


اما روز بعد سنتوش دوان دوان از خانه شان که یک خیابانی خانه ما بود خودش را به من رساند. "امروز صبح پدرم ناگهان مرد!"

این یکی از عجیبترین تجربه هایی بود که با استادم داشتم. او دامپزشک سرکش را با وجود بی ایمانیش شفا داد و شش ماه به عمر طبیعیش افزود تنها بخاطر خواهش صمیمانه من. مهر سری یوکتشوار در پاسخ به نیایش صمیمانه مریدان مرزی نداشت.

این برایم امتیازی غرور آور بود که دوستان دانشگاهیم را به ملاقات گورویم بیاورم. بیشتر آنها، دست کم هنگامی که در آشرام بودند، عبای ضد دینی که در محیط دانشجویی رایج است به کناری میگذاشتند.

یکی از دوستانم، ساسی، آخر هفته های شاد بسیاری را در سرمپور با ما گذراند. استاد خیلی از این پسر خوشش آمده بود و از این که زندگی خصوصیش آشفته و در هم بود اظهار نگرانی میکرد.

"ساسی، اگر خودت را اصلاح نکنی، یک سال دیگر بد مریض حال خواهی افتاد." سری یوکتشوار به دوستم نگاهی مهربانانه انداخت. "موکوندا شاهد است. بعدا به من نگو که به تو هشدار نداده ام."

ساسی خندید. "استاد، من میگذرام که شما به آسمانها بگویید که ارفاقی در وضع خراب من بشود! روح من میخواهد اما اراده خودم ضعیف است. شما تنها منجی من در زمین هستید. به هیچ چیز دیگر اعتقادی ندارم."

"دست کم باید یک بازوبند دو قیراط آبی یاقوت کبود بپوشی. تو را یاری خواهد رساند."

"پولش را ندارم. تازه، میدانم که اگر قرارست بلایی سرم بیاید، شما از من محافظت میکنید."

پاسخ سری یوکتشوار مبهم و اسرارآمیز بود. "یک سال بعد سه یاقوت کبود خواهی آورد. آنوقت آنها به دردت نخواهند خورد."

این گفتگو در شکل های دیگر به دفعات روی داد. "نمیتوانم خودم را عوض کنم!" ساسی به طرز خنده داری این را بیان میکرد. "و استاد، ایمان من به شما از هر سنگی باارزش تر است!"

یک سال بعد من برای ملاقات استاد به خانه کلکته یکی از مریدانش نارن بابو رفتم. نزدیک ده بامداد بود و من و سری یوکتشوار ساکت در اتاق نشیمن طبقه بالا نشسته بودیم که صدای در خانه آمد. کمر استاد ناگهان راق شد.

استاد سرد و زیر لب گفت: "آن ساسی است. یک سال گذشته است و هر دو ریه هایش از بین رفته اند. او نصیحت مرا نادیده گرفت. به او بگو که نمیخواهم ببینمش. "

شگفت از سرسختی استاد، بطرف راه پله رفتم. ساسی داشت بالا میامد.



< > >>